ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
نیم ساعتی از بازگشتم از مرخصی نگذشته بود و در غذا خوری بیمارستان مشغول خوردن نهار بودم که برادر ممقاتی سراغم آمد و گفت : "بلند شو! برو توی بخش ، برادر احمد با تو کار داره" رفتم داخل بخش ، دیدم عصبانی منتظر من ایستاده.
تا مرا دید ، پرسید : "کجا بودی؟" گفتم : "داشتم ناهار میخوردم." دست انداخت زیر یقه ام را گرفت و کشان کشان مرا با خودش برد. خیلی عصبانی بود. رسیدیم بالای تخت یکی ازبسیجی ها. به دست های بسیجی اشاره کرد و از من پرسید : "روی این دست چیه ؟" باندهای دست او حسابی سرخ شده بود ، گفتم : "خون!" بعد شروع کرد از او سوال کردن. آن بسیجی می گفت : "من یه هفته اس اینجام ، منو روی همین تخت به حال خودم گذاشتن. طی این مدت چند بار گفتم که دست های خونی منو بشورین ، اما کسی که به حرفم گوش نداد و من با همین دست هام غذا میخوردم ... "