از قرارگاه دستور دادند تا دو گردان از لشکرمحمدرسول الله (صلی الله علیه و آله) یعنی گردان های حبیب ابن مظاهر و مالک اشتر به جزیره جنوبی اعزام شوند. این کار انجام شد ، اما آنها وضع بسیار اسفباری داشتند. غذا بهشان نمی رسید ، نیروها روحیه شان را از دست داده بودند ، از بالا هم دستور رسیده بود که فکر برگشت را از سرتان بیرون کنید، باید آنجا بایستید و تا اخرین فشنگ تان بجنگید.
حاج همت تصمیم گرفت که سری به آنها بزند ، من هم با او رفتم. بسیجی ها با دیدن همت خیلی خوشحال شدند و به سمت او آمدند. حاجی پس از خوش و بش ، خطاب به آنها گفت : "برادرهای رزمنده ، بسیجی های با ایمان ، درود به این چهره های غبار گرفتتون ، درود به اراده و شرف تون. اینجا سختی داره ، زخمی شدن و قطعی دست و پا داره ، اسیری داره ، مفقودالاثر شدن داره ، شهادت داره ، اینها رو همه میدونیم ، اما عزیزان ، ما نباید گول این چیزها رو بخوریم ، نباید فراموش کنیم که با چه هدفی توی این راه قدم گذاشتیم. ما برای جهاد در راه خدا اینجا هستیم. باید به یکی از این دو تن دهیم ، یا این که از خودمون ضعف نشون بدیم و پرچم سفید ذلت و تسلیم به دست بگیریم و کاری کنیم که حرف امام روی زمین بمونه ، یا که تا آخرین نفس ، مردونه بجنگیم و شهید بشیم و باعزت از این امتحان سخت بیرون بیاییم. حالا بسیجی ها ، به من بگین چه کنیم؟ تسلیم بشیم یا تا آخرین نفس بجنگیم؟"
خدا گواه است حرف همت به اینجا که رسید ،بسیجی ها با گریه فریاد زدند: " می جنگیم ، می میریم ، سازش نمی پذیریم." بعد هم هجوم آوردندسمت حاجی و اورا در آغوش گرفتند.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
روز دهم عملیات خیبر ، به دستور فرماندهی قرارگاه فتح ، عملیات در محور طلاییه و کوشک متوقف شد و نیروهای لشکر برای بازسازی عازم دو کوهه شدند. همت هم همچنان مشغول رتق و فتق امور بود و در منطقه ی عملیاتی ماند.
بعد از ظهر روز چهاردهم اسفند بود که او جزیره را ترک کرد و وارد پادگان دو کوهه شد. اکبر زجاجی به پیشواز او رفت و گفت : "حاجی ، به دادمون برس. نیروها خسته شدن و بریدن. از طرفی چون ماموریت شون تموم شده ، می خوان برگردن شهرهاشون." حاج همت با شنیدن این خبر کمی به هم ریخت. اگر نیروها یه شهرهای شان باز می گشتند ، عملا لشکر هیچ عقبه ای نداشت.
او نیروها را در میدان صبحگاه دو کوهه جمع کرد و در فاصله ی بین نماز مغرب و عشاء سخنرانی آتشینی کرد. او گفت : " ... ما هرچه داریم از شهدا داریم و انقلاب خون بار ما حاصل خون این عزیزان است. در هیچ کجای تاریخ و مقررات جنگ و تاکتیک جنگ ، هیچ کس یا گروهی نتوانسته بگوید این عملیات پیروز است یا نه. حتی پیامبر هم در جنگ نگفته است پیروز است یا نه. تنها چیزی که مهمه حرکت در راه خداست. خداوند شکست میدهد ، پیروزی هم میدهد ، ما باید به او اتکا داشته باشیم. اعضای بدن ما ضعیف است. عملیات به دست دیگری است ، دست ما نیست که سخت باشد یا آسان. دیدگاه های ما مادی است ، اما زیر بنای جنگ مان معنویت است. ما این جنگ را با خون خود پیش می بریم ..."
بعد از این سخرانی ، که در حقیقت اخرین سخرانی جاج همت قبل از شهادتش بود ، تمامی کسانی که قصد بازگشت داشتند ، با چشمانی نمناک و عظمی راسخ ، آمادگی خود را برای حضور در صحنه ی نبرد به فرماندهان خویش اعلام کردند.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
حاج همت با من تماس گرفت و گفت : "حاج آقا ، لطف کنین و هرچه زود تر خودتونو برسونین دو کوهه ، باهاتون کار دارم." من هم درنگ نکردم و فوری رفتم دو کوهه.
سراغ حاج همت رفتم و پس از حال و احوال پرسی گفتم : "چی شده حاجی؟ " گفت : "من یه سری از افراد رو جمع کردم تا برای عملیات بعدی اونها رو آموزش بدم." گفتم : "خب به سلامتی ، این چه ربطی به من داره ؟" گفت : "منظورم از آموزش ، آموزش نظامی نیست ، من می خوام اینا رو آموزش اعتقادی بدم. طی عملیات قبلی ، به این نتیجه رسیدم که اگه افراد از لحاظ اعتقادی روحیه ی بالایی داشته باشن ، خیلی بهتر از کسانی که صرفا از لحاظ نظامی در سطح بالایی هستن ، می جنگن."
او نامه ای برای من نوشت و در آن آورده بود : "سلام علیکم ، ان شاء الله به سلامت باشین. مرحمت فرموده در مورد اساس قیام آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) و 313 سردار حضرت ، حدیث و ادله ی لازم را جمع آوری کنید و نیز اگر در جنگ های صدر اسلام این عدد به کار رفته ، آن را مشخص و ذکر نمایید که در مقدمه ی به کارگیری سازمان رزمی گردان استفاده شود. والسلام - حاج همت."
حاجی تصمیم داشت که تعداد نفرات گردان هایش را 313 نفر کند. علاوه بر این می خواست اسم یاران امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) را نیز روی گردان ها بگذارد.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
در عملیات خیبر ، تمام سنگینی عملیات در شکستن طلاییه بود. شکستن طلاییه را هم سپرده بودن به همت و لشکرش. شب اول بنا به دلایلی خط شکسته نشد و تا شب ششم هم آنها نتوانستند خط را بشکنند. از همه طرف فشار روی همت بود ، هم از بالا که مسئولان جنگ بودند و هم از پایین که نیروهایش بودند.
شب ششم دستور داده شد که باید از وسط حمله کنید. این کار نشدنی بود. خود همت این را میدانست ، اما با این حال ، دستور را به نیروهایش ابلاغ کرد. آنها گفتند : "مگه نمی بینی چه خبره؟ اونجا فقط آتیشه ، ما نمیریم." دل حاجی خیلی گرفت. گریه اش گرفته بود. دعا می کرد که همان لحظه یک گلوله بخورد و بمیرد. می گفت : "می بینی؟ دیگه نه بالایی ها حرفم رو میخونن ، نه پایینی ها." من کمی دلداریش دادم.
از بالا پیغام رسید که : "اگه نمی تونی به خط بزنی بکش عقب ، لشکر امام حسین (علیه السلام) این کارو انجام می ده." لشکر امام حسین (علیه السلام) به فرماندهی حسین خرازی رفتند و خط را شکستن. اماقبل از ظهر عقب نشینی کردند و برگشتند. با این حال ، زخم زبانی بود که به حاجی زده می شد که : "اگه نمیشد ، پس چه جوری حسین خرازی این کار رو انجام داد."
به او گفتم : "گریه نکن ابراهیم ، زشته جلوی بچه ها ." گفت : "نه تو و نه هیچ کس دیگه ای نمی تونین بفهمین توی این دل من چی میگذره." گفتم : "آخه با گریه که کاری درست نمی شه." گفت : "حتی گریه هم آرومم نمی کنه ، اما به غیر از این هم کاری ازم بر نمیاد."
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری