نیم ساعتی از بازگشتم از مرخصی نگذشته بود و در غذا خوری بیمارستان مشغول خوردن نهار بودم که برادر ممقاتی سراغم آمد و گفت : "بلند شو! برو توی بخش ، برادر احمد با تو کار داره" رفتم داخل بخش ، دیدم عصبانی منتظر من ایستاده.
تا مرا دید ، پرسید : "کجا بودی؟" گفتم : "داشتم ناهار میخوردم." دست انداخت زیر یقه ام را گرفت و کشان کشان مرا با خودش برد. خیلی عصبانی بود. رسیدیم بالای تخت یکی ازبسیجی ها. به دست های بسیجی اشاره کرد و از من پرسید : "روی این دست چیه ؟" باندهای دست او حسابی سرخ شده بود ، گفتم : "خون!" بعد شروع کرد از او سوال کردن. آن بسیجی می گفت : "من یه هفته اس اینجام ، منو روی همین تخت به حال خودم گذاشتن. طی این مدت چند بار گفتم که دست های خونی منو بشورین ، اما کسی که به حرفم گوش نداد و من با همین دست هام غذا میخوردم ... "
حاج احمد رو کرد به من و گفت :
- مگه روز اول که تو رو فرستادم این جا ، نگفتم چه مسئولیتی داری ؟
- برادر احمد! این جا مدیریت تشکیلاتی داره ، شما نباید از من بازخواست کنین. بیمارستان مدیر داخلی داره. ایشون باید توضیح بده.
تا این حرف رو شنید :
- این تشکیلات بخوره توی سرت! بیمارستانو روی سرت خراب می کنم. اینجا دیگه با کارشکنی ضد انقلاب طرف نیستیم ، اینجا یک خودی داره ضربه می زنه.
دیدم دنبال چیزی می گردد. ناگهان چیزی مثله برق از بیخ گوشم رد شد.
او چنگال روی میز را برایم حواله کرده بود ...
این گذشت و بعد از چند ساعت مجدداً مرا احضار کرد. تا مرا دید دوباره شروع کرد به فریاد زدن و گفت :
- شما خائنین! در رابطه با رسیدگی به بچه های مجروح خیانت کردین. تو امین من توی بیمارستان بودی. امانتی رو که دستت بود رعایت نکردی. تومیدونی اون بسیجی مجروح رو مادرش با چه امیدی ، با یک دنیا آرزو بزرگ کرده و به دست من و تو سپرده؟
بعد هم شروع کرد مثل ابر بهاری ، های های گریه کردن. ما هم به طبع او گریه کردیم. گفت :
- نه برادر جان ! این جوری فایده نداره. با این وضع کلاهت پس معرکه اس. اگر نمیتونی و عرضه نداری این کارو انجام بدی ، خیلی رک بگو. به درک! ول کن ، بذار کس دیگه ای اونو انجام بده.
دیدم جای گلایه نیست. چون من مسئول بودم و باید رسیدگی می کردم. والّا می دانستم که حاج احمد قلبی داشت به صافی شبنمی که روی گلبرگ ها می نشیند. اما در برابر کم توجهی به بسیجیان ، کوتاه نمی آمد و به شدت برخورد می کرد.