ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
در عملیات "بانی بنوک" ما با 30 ، 40 نفر حمله کردیم ، از این 30 ، 40 نفر ، چند نفر مجروح شدند و چند نفرمامور شدند که مجروحان را پناه بدهند ، چند نفر هم مامور شدند که اسیر هایی که گرفته بودیم به عقب ببرند و چند نفر هم شهید شدند.
50 یا 100 متر مانده بود که به قله برسیم و کار تمام شود ، اما دیگر نه انرژی مانده بود؛ نه روحیه ای ، نه مهمات و نه عقبه ای. 7 نفر هم بیشتر نمانده بودیم. به هیچ عنوان نمی توانستیم جلو برویم . عملیات طول کشید بود و همه خسته بودیم. آن جا بود که حاج احمد به ما گفت : "همگی بلند می شیم و با هم تکبیر میگیم و با انرژی به جلو می ریم." همه با فرمان حاج احمد بلند شدیم و با تمام قوا الله اکبر گفتیم و با این تکبیر ها توانستیم در عرض چند دقیقه 100 متر آخر را فتح کنیم و حدود 45 را اسیر کردیم ؛ با همان 7 نفر.
این قضیه گذشت تا این که چند وقت بعد ، دو نفر عراقی به ما پناهنده شدند. به دستور حاج احمد سلاح هایشان را تحویل گرفتیم. حاج احمد به همراه یک مترجم آمد و شروع کرد به پرسیدن سوال از آن ها.
از قضا متوجه شدیم یکی از این دو نفر ، در آن عملیاتی که ما با 7 نفر و با تکبیر قله را فتح کردیم ، حضور داشته است. حاج احمد از او پرسید :
- چی شد که توی اون دقایق آخر جلوی قوای ما کم آوردین و ما تونستیم با سرعت بیایم بالا ؟
- اون موقع دیدیم که نا گهان نزدیک دو هزار نفر پشت تخته سنگ ها تکبیر میگند و به سمت ما میاند. مادیدیم دیگه اینجا جای موندن نیست و پا به فرار گذاشتیم. اون هایی که نتونستن ، اسیر شما شدن.
- ما که 2 هزار نفر نبودیم ، 7 نفر بودیم.
- چی ؟! محاله ؟! شما اصلا اونجا نبودین.
- آقا ، من فرمانده این ها بودم چی می گی نبودم ؟!
- اگه اون جا بودی ، منم اون جا بودم دیگه. اگه نگم دو هزار نفر ، دیگه تیکه تیکه ام کنین از هزار نفر پایین تر نمی آم.
حاج احمد تا این را شنید ، قهقهه ای زد که کسی تا آن روز از او ندیده بود و شاید اولین و آخرین قهقهه ای بود که از حاج احمد دیده شد. عراقی گفت :
- من که دیگه پناهنده تو ام ، چرا میخوای به من دروغ بگی ؟
حاج احمد ناراحت شد و گفت :
- من به شما دروغ نمیگم ، ما 7 نفر بودیم ، کم آوردیم ، مهمات مون ته کشیده بود ، آب نداشتیم ، نون نداشتیم ، ارتباط مون هم با عقب قطع بود ؛ یا باید اونجا رو فتح می کردیم یا کارمون تموم بود. متوسل شدیم به تکبیر که انرژی ماوراء الطبیعه بگیریم.
در آخر عراقی گفت :
- این ها رو گفتی ، اما من باز هم تاکید میکنم ، هر جا هم میخواین برین بنویسین ، هزار نفر پشت اون سنگ ها داشتن تکبیر میگفتند ، نه 7 نفر.