کار همیشگی ش بود. هر وقت دلش تنگ می شد دستمو می گرفت و با هم می رفتیم بهشت زهرا. اول می رفتیم قطعه اموات و چند دقیقه بین قبرها راه می رفتیم ؛ بعد می رفتیم سر مزار شهدا. می گفت : "این جا رو نیگا کن. اصلا احساس می کنی که این شهدا مردن؟ این جا همون حسی رو داری که توی قطعه اموات داری؟" بالا سر مزار بعضی از شهدا می ایستاد و سنشون رو حساب می کرد. می گفت : "اینایی که می بینی ، همه نوزده-بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده ؛ اصلا تو کتم نمیره که بخوان ما رو تو قطعه مرده ها دفن کنند." از سوز صداش معلوم بود که مدت هاست حسرت شهادت رو به دل داره.شهید مصطفی احمدی روشنمعاون بازرگانی سایت هسته ای نطنز
یکشنبه 22 فروردینماه سال 1395 ساعت 18:05