یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

مادر شهید

     پاییز سال 1333 بود که با همسرم و جمعی از دوستان ، قصد زیارت امام حسین علیه السلام را کردیم و راهی کربلا شدیم. آن موقع ابراهیم را باردار بودم ، خیلی ها مرا ازاین سفر منع کردند ، اما به خدا توکل کردم و به شوق ابا عبدالله علیه السلام راهی کربلا شدم. با اتوبوس تا کرمانشاه آمدیم و از آنجا به مرز خسروی رفتیم. راه بسیار سخت و طاقت فرسایی بود ، با جاده های خاکی و ماشین های قراضه

     صبح روز بعد ، ماموران عراقی اجازه دادند که حرکت کنیم. هوا بسیار گرم بود و راه هم پر از دست انداز. از طرفی گرد و غباری که اخل ماشین می پیچید ، کم کم حال مرا دگرگون کرد. تمام روز در راه بودیم و بالاخره پیش ازغروب به کربلا رسیدیم.چشم هایم سیاهی می رفت و حالم به کلی بد شده بود با زحمت مرا پیش یک دکتر بردند. دکتر پس از معاینه گفت: "بچه از بین رفته و تلف شده." مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: "اگه با اینها بچه سقط نشد ، حتما بیاریدش تا عملش کنم."

     حرف های دکتر مثله یک پتکی توی سرم کوبیده شد. خیلی ناراحت و دل شکسته شده بودم. علی اکبر خانه ای نزدیک حرم اجاره کرده بود و من پانزده روز تمام کنج خانه ، توی رخت خواب افتاده بودم. لب به هیچ قرص و کپسولی هم نمی زدم.

     به علی اکبر گفتم که می خواهم بروم حرم. اما او مخالفت کرد . گفت : "حال تو مساعد نیست ، بیشتر استراحت کن تا به سلامتی کامل برسی." هرچه او اصرار کرد فایده نداشت. دیگر دلم بدجوری هوای حرم را کرده بود و طاقت در خانه ماندم نداشتم.

     بالاخره علی اکبر مرا به حرم برد. تا نیمه های شب آنجا بودیم. آقا را بادلی شکسته صدا زدم و از او شفاعت خواستم. حسابی با امام حسین علیه السلام درددل کردم و به او گفتم: "آقا من شفامو از شما میخوام ، به دکتر هم کاری ندارم. من به شوق دیدار و زیارت شما رنج این راه رو به جون خریدم ، حالا از شما توقع یه گوشه چشمی دارم." بعد هم به رواق کوچک ابراهیم رفتیم و لحظاتی را هم در آنجا سپری کردیم.

     حسابی سبک شدیم و به منزل برگشتیم. خسته شده بودم و خوابم گرفته بود. خوابیدم. در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه ی مردم زیارت می کرد. آن خانم بلند بالا که بچه ای روی دستش بود. به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: "این بچه را بذار لای چادرت و به هیچ کس هم کس هم نده ، برش دار و برو." من آن بچه را توی چادرم پنهام کردم و آمدم.

     همان موقع از خواب پریدم. گریه امانم را بریده بود. از شدت خوشحالی زار می زدم. خواب را که برای مادر علی اکبر تعریف کردم ، گفت: "این خواب یه نشونه ست."بعد گفت: "خیالتون راحت باشه که بچه سالمه .فقط نیت کن که اگر بچه پسر بود ، اسمشو بذاری محمد ابراهیم."

     از روز بعد دیگر اصلا درد و ناراحتی نداشتم. هیچ کس باور نمیکرد. همان روز دوباره پیش دکتر رفتیم. دکتر پس از معاینه با تعجب تمام گفت: "امکان نداره ، حتما معجزه ای شده!" ماعربی بلد نبودیم و حرف های دکتر را یکی از دوستانمان برای مان ترجمه می کرد. دکتر پرسید: "شما کجا رفتین و دوا و درمون کردین؟ این کار کدوم طبیبه؟ الان باید مادر و بچه هر دو از بین رفته باشن ، یا حداقل بچه تلف شده باشه! شما چیکار کردین؟" علی اکبر گفت : "ما رفتیم پیش دکتر اصلی."

     دکتر وقتی شنید که این عنایت آقا امام حسین علیه السلام است ، تمام پولی را که بابت ویزیت و نسخه به او داده بودیم ، به ما بازگرداند و مقداری هم داروی تقویتی برایم نوشت و گفت: "خیلی مواظب خودتون باشین."

     وقتی مطمئن شدم که بچه سالم است ، از علی اکبر خواستم که در کربلا بمانیم. رفتن و دل کندن از آنجا با توجه به مسائلی که پیش آمده بود ، خیلی سخت بود. چند بار جوازمان را تمدید کردیم و بعد از چهار ماه به ایران برگشتیم. نیمه بهمن بود که سرخوش از سفر کربلا ، رسیدیم شهرضا.

     دوازدهم فروردین 1334 پسرمان به دنیا آمد. آن هم چه پسری! هر چند که اولاد با اولاد فرقی نداره ، اما این یکی با بقیه فرق داشت. پسری زیبا ، آرام ، دوست داشتنی و از مهم تر ، نظر کرده آقا امام حسین علیه السلام ، وقتی به دنیا آمد ، به خاطر خوابی که دیده بودم ، اسمش را گذاشتیم "محمد ابراهیم".

 

برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

نظرات 1 + ارسال نظر
زهرا شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 15:17 http://book-music-movie.blogsky.com/

قشنگ بود.
دوست داشتی به منم سری بزن خوشحال می شم

ممنون ؛ باشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد