ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
پاییز سال 1333 بود که با همسرم و جمعی از دوستان ، قصد زیارت امام حسین علیه السلام را کردیم و راهی کربلا شدیم. آن موقع ابراهیم را باردار بودم ، خیلی ها مرا ازاین سفر منع کردند ، اما به خدا توکل کردم و به شوق ابا عبدالله علیه السلام راهی کربلا شدم. با اتوبوس تا کرمانشاه آمدیم و از آنجا به مرز خسروی رفتیم. راه بسیار سخت و طاقت فرسایی بود ، با جاده های خاکی و ماشین های قراضه
صبح روز بعد ، ماموران عراقی اجازه دادند که حرکت کنیم. هوا بسیار گرم بود و راه هم پر از دست انداز. از طرفی گرد و غباری که اخل ماشین می پیچید ، کم کم حال مرا دگرگون کرد. تمام روز در راه بودیم و بالاخره پیش ازغروب به کربلا رسیدیم.چشم هایم سیاهی می رفت و حالم به کلی بد شده بود با زحمت مرا پیش یک دکتر بردند. دکتر پس از معاینه گفت: "بچه از بین رفته و تلف شده." مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: "اگه با اینها بچه سقط نشد ، حتما بیاریدش تا عملش کنم."
حرف های دکتر مثله یک پتکی توی سرم کوبیده شد. خیلی ناراحت و دل شکسته شده بودم. علی اکبر خانه ای نزدیک حرم اجاره کرده بود و من پانزده روز تمام کنج خانه ، توی رخت خواب افتاده بودم. لب به هیچ قرص و کپسولی هم نمی زدم.
به علی اکبر گفتم که می خواهم بروم حرم. اما او مخالفت کرد . گفت : "حال تو مساعد نیست ، بیشتر استراحت کن تا به سلامتی کامل برسی." هرچه او اصرار کرد فایده نداشت. دیگر دلم بدجوری هوای حرم را کرده بود و طاقت در خانه ماندم نداشتم.
بالاخره علی اکبر مرا به حرم برد. تا نیمه های شب آنجا بودیم. آقا را بادلی شکسته صدا زدم و از او شفاعت خواستم. حسابی با امام حسین علیه السلام درددل کردم و به او گفتم: "آقا من شفامو از شما میخوام ، به دکتر هم کاری ندارم. من به شوق دیدار و زیارت شما رنج این راه رو به جون خریدم ، حالا از شما توقع یه گوشه چشمی دارم." بعد هم به رواق کوچک ابراهیم رفتیم و لحظاتی را هم در آنجا سپری کردیم.
حسابی سبک شدیم و به منزل برگشتیم. خسته شده بودم و خوابم گرفته بود. خوابیدم. در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه ی مردم زیارت می کرد. آن خانم بلند بالا که بچه ای روی دستش بود. به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: "این بچه را بذار لای چادرت و به هیچ کس هم کس هم نده ، برش دار و برو." من آن بچه را توی چادرم پنهام کردم و آمدم.
همان موقع از خواب پریدم. گریه امانم را بریده بود. از شدت خوشحالی زار می زدم. خواب را که برای مادر علی اکبر تعریف کردم ، گفت: "این خواب یه نشونه ست."بعد گفت: "خیالتون راحت باشه که بچه سالمه .فقط نیت کن که اگر بچه پسر بود ، اسمشو بذاری محمد ابراهیم."
از روز بعد دیگر اصلا درد و ناراحتی نداشتم. هیچ کس باور نمیکرد. همان روز دوباره پیش دکتر رفتیم. دکتر پس از معاینه با تعجب تمام گفت: "امکان نداره ، حتما معجزه ای شده!" ماعربی بلد نبودیم و حرف های دکتر را یکی از دوستانمان برای مان ترجمه می کرد. دکتر پرسید: "شما کجا رفتین و دوا و درمون کردین؟ این کار کدوم طبیبه؟ الان باید مادر و بچه هر دو از بین رفته باشن ، یا حداقل بچه تلف شده باشه! شما چیکار کردین؟" علی اکبر گفت : "ما رفتیم پیش دکتر اصلی."
دکتر وقتی شنید که این عنایت آقا امام حسین علیه السلام است ، تمام پولی را که بابت ویزیت و نسخه به او داده بودیم ، به ما بازگرداند و مقداری هم داروی تقویتی برایم نوشت و گفت: "خیلی مواظب خودتون باشین."
وقتی مطمئن شدم که بچه سالم است ، از علی اکبر خواستم که در کربلا بمانیم. رفتن و دل کندن از آنجا با توجه به مسائلی که پیش آمده بود ، خیلی سخت بود. چند بار جوازمان را تمدید کردیم و بعد از چهار ماه به ایران برگشتیم. نیمه بهمن بود که سرخوش از سفر کربلا ، رسیدیم شهرضا.
دوازدهم فروردین 1334 پسرمان به دنیا آمد. آن هم چه پسری! هر چند که اولاد با اولاد فرقی نداره ، اما این یکی با بقیه فرق داشت. پسری زیبا ، آرام ، دوست داشتنی و از مهم تر ، نظر کرده آقا امام حسین علیه السلام ، وقتی به دنیا آمد ، به خاطر خوابی که دیده بودم ، اسمش را گذاشتیم "محمد ابراهیم".
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
قشنگ بود.
دوست داشتی به منم سری بزن خوشحال می شم
ممنون ؛ باشه.