کم کم با بالا رفتن تب انقلاب ، او هم درگیر مبارزه شد. هر کجا که می رفت و می نشست ، بر ضد شاه حرف میزد ، تا اینکه پس از چهار ماه ، داشگاه را رها کرد.
می گفت: "ما باید کاری کنیم که شاه سرنگون بشه." کار به جایی رسید که او و دوستانش توانستند مجسمه شاه را با سختی و زحمت ، از وسط میدان اصلی شهر ، پایین بیاورند و خرد کنند. ماموران شهربانی هم با دیدن جوشش مردم ، از ترسشان در شهربانی را بستند و بیرون نیامدند.
همان روز مردم به فرمان او ، ریختند داخل شهربانی و آنجا را تخلیه کردندو تعدادی از ماموران را هم به اسیری گرفتند. اسناد و مدارک و پرونده های زیادی را هم با خودشان از شهربانی آوردند که در بین آن اسناد ، ما حتی حکم اعدام ابراهیم را هم دیدیم.
کار آنها به قدری سر و صدا راه انداخت که سرلشکر ناجی اعلام کرد: "این ها توی شهرضا جنایت کردن و بزرگی جنایتشون حد نداره."
ابراهیم آن روز پیش من نشسته بود و می گفت: "ارواح پدرت؛ این جنایتی رو که توی شهرضا کردیم ، می آییم توی اصفهان هم می کنیم. اگه مردی بیا شهرضا."
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری