فردای روزی که مجسمه شاه پایین آورده شد ، یکی از دوستان ابراهیم خبر آورد که "فردا قراره یه لشکر نیرو بیاد شهرضا و همه رو محاصره و سرکوب کنه" ابراهیم به او گفت : "اگه می ترسی و وحشت کردی ، برو خونه و بگیر بخواب. کاری هم به این کارا نداشته باش."
ابراهیم همه ی کسانی را که با او همراه بودند ، جمع کرد و به آن ها گفت: " برید قلوه سنگ جمع کنید و بیارین." مقدار زیادی قلوه سنگ جمع شد ، بعد گفت: "توی کوچه ها و خیابون ها می ایستید و این قلوه سنگ ها رو با خودتون می برین. در خونه ها رو هم باز بذارین که اگه سربازها حمله کردن ، برید توی خونه ها و در رو ببندین." تقریبا افراد همه ی کوچه ها را توجیه کرد.
فردای آن روز ، یک لشکر نیرو آمد و سربازها رفتند به میدان طالقانی و بعد هم در همه جا مستقر شدند. در گیری شدیدی بین مردم و سربازها در گرفت و مردم با قلوه سنگ افتاده بودند به جان سربازها. بلایی به سرشان آوردند که آنها در جواب قلوه سنگ ، تیر اندازی می کردند.
سه تا سربازها را هم گرفته بودند. بیچاره سربازها التماس می کردند که "ما اسلحه ها رو تحویل می دیم ، ما رو نکشین." می گفتند: "اگه ما به اینجا نمی آمدیم ، اعداممون می کردن." اسلحه هایشان را گرفتند و رهایشان کردند.تا ساعت دو بعد از ظهر دیگر اثری از سربازها نبود ، همه رفته بودند. مدتی بعد امام آمد و انقلاب پیروز شد.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری