پس از انجام کارهای مقدماتی ، در دی ماه سال 1360 بود که ابراهیم با یک دست لباس سپاه و همسرش نیز با یک لباس ساده سر سفره عقد حاضر شدند و امام جمعه اصفهان خطبه عقد آن ها را خواند. با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید ، یک جلد نهج البلاغه و بیست هفت تومان پول.
همان شب دست زنش را گرفت و او را به خانه خودمان آورد. عجب شبی بود. من با پدرش توی اتاق نشسته بودیم که متوجه صدای گریه اش شدیم. زار زار گریه می کرد. با خودم گفتم : "آخه چی شده ، مگه امشب شب زفاف نیست؟!" به پدرش گفتم : "چرا اینقدر بی تابی می کنه؟" او هم متحیر مانده بود.
دلم طاقت نیاورد. بلند شدم و رفتم از لای در نگاه کردم. دیدم رختخواب را جمع کرده یک گوشه ، سجاده اش پهن است و مشغول راز و نیاز با خدای خویش است. خانمش هم کناری نشسته بود و نمیدانم قرآن یا مفاتیح بود که در دامنش بود.
هر کاری کردم روم نشد که در را باز کنم و به او بگویم : "مادر التماس دعا ، منم دعا کن." ساعت یازده شب بود. تا پنج صبح ناله می زد و من صدایش را میشنیدم که می گفت : "العفو ، العفو ، الهی العفو." صدای ضجه های او قلبم را می سوزاند.
تا خود صبح گریه کرد. طوری که صبح با چشم های قرمز و متورم آمد و صبحانه خورد. بعد هم با همسرش به گلزار شهدای شهرضا رفتند و پس ازآن که دیداری با شهدا تازه کردند ، برای زیارت به قم و از آنجا به پاوه رفتند. چون عملیاتی در پیش بود و باید هرچه زودتر خودش را می رساند.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری