برای سخنرانی در مراسم سومین روز شهادت حسن باقری و مجید بقایی دعوتش کرده بودند. وقتی رفت پشت تریبون و بلندگو را گرفت و شروع به صحبت کرد ، حال عجیبی داشت. چشم هایش برق میزد و با تمام وجود حرف از شهید و شهادت میزد . طوری دست هایش را تکان می داد که کاملا بیانگر احساس پر از رنج و درد و شور او بود. صدایش حزن عجیبی داشت ؛ آهنگی از درد ، اما خالص.
وقتی حرف از شهید می زد ، چهره اش برافروخته می شد و به خود می پیچی. فریادهایش برخاسته از تک تک سلول های بدنش بود. محکم و خالصانه حرف میزد ، می گفت : " ... در راهی که فی سبیل الله و فقط برای خدا می پیماییم ، اگر مومنی یک لحظه احساس ناامیدی کند ، آن لحظه ، لحظه ی کفر و شرک انسان است ... "
می گفت : " ... ما از شهید دادن نمی ترسیم ، ولی از این می ترسیم که خدای ناکرده ، روزی این خون ها به ناحق ریخته شود و تزلزلی در راهمان و استقامت مان و توان مان پیدا شود ، که ان شاء الله نباید این طور شود ..."
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری