همه داشتیم باور می کردیم. جالب این که امتحان هم کرد و شماره 119 را گرفت. بعد به عباس کریمی گفت : "عباس ، شمارتو بده تا برات بگیرم." عباس هم شماره تلفن خانه خواهرش را داد. رضا شروع کرد به تقه زدن ، بعد گوشی را گرفت در گوشش و گفت : "الو ، الو ، صدا خیلی ضعیفه ، شما صدای منو می شنوین؟" بعد گوشی را داد به عباس و گفت : "بیا بگیر با خواهرت حرف بزن ، فقط صدا خیلی ضعیفه ها ، باید داد بزنی" عباس کریمی هم گوشی را گرفت و گفت : "الو ، الو" بعد رو به رضا کرد و گفت : "این که صدایی نمیاد." رضا گفت : "مومن صدا ضعیفه ، باید داد بزنی." عباس کریمی هم شروع کرد به بلند حرف زدن ، داد میزد و می گفت : " الو ، الو ، صدا میاد؟" مجددا به رضا گفت : "ما رو سر کار گذاشتی؟" رضا گفت : "منو سر کار گذاشتن." این را گفت و خنده اش بلند شد. حالا نخند ، کی بخند. همه می خندیدم.
در همین حین ، تلفن زنگ زد. رضا رفت گوشی رو برداشت و گفت : "حاج همت ، با تو کار دارن." همت گفت : "من با کسی کار ندارم. گوشی رو بزار بچه جون." رضا گفت : "حاجی ، به جون خودم راست می گم ، طرف میگه کار واجب داره." همت گفت : "خیال کردی می تونی منم مثله عباس سر کار بزاری؟ نه ، حنات پیش من رنگی نداره." رفتم گوشی رو از دست رضا دست واره گرفتم ، دیدم راست می گوید ، از قرار گاه نجف است. گفتم : "حاجی رضا راست میگه." گفت : "شما ها چی خیال کردین؟ یعنی من آنقدر ساده ام که حرف شما رو باور کنم." آنقدر التمالسش کردیم تا آمد و گوشی را گرفت. وقتی دید که حرف ما راست بوده ، گفت : "نمی تونستین زودتر بگین از قرارگاه نجف باهام کار دارن؟ لال بودین؟"
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری