به فرمانده گردان ها خیلی اهمیت می داد ، اما اگر هم کم کاری می شد ، با آنها برخورد می کرد. می گفت : "شماها توی عملیات چشم های من و نماینده ی من هستین. یعنی اگر دیدین چیزی شده و راهی نیست ، باید سریع تصمیم بگیرین."
در بررسی عدم موفقیت عملیات والفجر 1 ، مشخص شد که بعد از گذشتن از جاده آسفالت ، فرمانده ی گردانی که آن طرف جاده بود ، وضعیت را برای او نگفته و در نتیجه موفقیتی حاصل نشده است.
به فرمانده گردان گفت : "چرا به من نگفتی؟" از شدت ناراحتی و عصبانیت چشم هایش قرمزشده بود ، داد میزد و می گفت : "تو مگه فرمانده گردان من نبودی ؟" فرمانده گردان گفت : "ارتباط قطع شده بود و بی سیم کار نمی کرد. تقصیر من نبود." حاجی گفت : "معاونت رو می فرستادی. اصلا خودت می اومدی و می گفتی که جاده آسفالت رو رد کردین ، تا من بتونم یه کاری بکنم و بدونم که که چه خاکی به سرم بریزم."
در عملیات خیبر هم یکی از فرمانده گردان ها را توجیه کرد و گفت : "باید با قدرت بری و کار رو تموم کنی. دلم می خواد رو سفیدم کنی." تمام امکانات را هم به او داد ، اما او نتوانست موفق عمل کند. بی سیم زد و گفت : "حاجی ، نمی شه." حاج همت سرش داد زد و گفت : "نمی شه نداریم ، باید بشه. تا اونجا رو نگرفتی ، عقب نمی آیی ها."
روز بعد ، برگشت. حاجی به او گفت : "چرا برگشتی؟" فرمانده گردان گفت : "نشد که نشد. هر کاری کردم نتونستم." حاج همت خیلی قاطع با او برخورد کرد و گفت : "از اولش هم اشتباه کردم که تو رو فرستادم. تو لیاقت فرمانده گردانی رو نداری. از همین الان پستت رو تحویل میدی به یکی دیگه"
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری