یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

مگه می ترسی؟ - ابراهیم سنجری

     عملیات والفجر3 بود. حاجی می خواست از خط بازدید کند ، می گفت : "باید خودم از نزدیک در جریان عملیات قرار بگیرم تا بتونم وضعیت رو بتر کنترل وهدایت کنم."

     به طرف خط در حال حرکت بودیم. همین طور که می رفتیم ، یک هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شد. مانده بودم چه کنم ، دستپاچه شده بودم. هواپیما بدجوری بالای سرما ویراژ می داد. در این حین ، چشمم به سنگ بزرگی که کنار جاده بود ، افتاد. سریع زدم روی ترمز تا برویم و آن سنگ را پناه خود قرار دهیم ، حاجی پرسید : "چرا وایستادی؟" گفتم : "مگه هواپیما رو نمی بینی حاجی؟ عراقیه!" گفت : "خُب باشه ، مگه می ترسی؟" گفتم : "الانه که ما رو بزنه ، خیلی پایین پرواز می کنه." با همان آرامش قبلی اش گفت : "لا حول و لا قوّة الّا با الله ، به حرکتت ادامه بده." مجبور بودم که اطاعت کنم.

     هواپیما شروع کرد به تیر اندازی ، چند تیر هم به عقب وانت خورد و آن را سوراخ کرد. نگاهی به حاجی انداختم ، دیدم آرام و بی خیال نشسته و هیچ استرسی در چهره اش مشاهده نمی شود. من هم از آن اتکا به خدای بسیار زیادی که داشت ، روحیه گرفتم و به راهم ادامه دادم.


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد