علاقه ای که بچه بسیجی ها به همت داشتند ، غیر قابل وصف بود. همه او را از اعماق وجود دوست داشتند و هرجا که او را می دیدند ، دورش را گرفته و بوسه بارانش می کردند. البته این علاقه دو طرفه بود و اخلاصی که همت داشت ، علاقه ی بسیجی ها رو به او چند برابر کرده بود.
یک روز داخل ساختمان ستاد ، همراه او بودیم ، که گفتند : "حاج آقا ، یه پیر مردی میگه با شما کار داره ، هر چی میگیم شما مشغولین و نمی تونین اونو ببینین ، میگه من تا حاجی رو نبینم از اینجا تکون نمی خورم. کار واجبی با او دارم ، باید حتما ببینمش ، وگرنه دیر میشه. باید یه چیز بهش بدم ، به کسی دیگه ای هم نمی دم ، شخصا باید برسم خدمت حاجی."
همه تعجب کرده بودیم که این پیرمرد چه چیز و چه کاری می تواند داشته باشد. به هر حال چون پیر مرد بود و احترام داشت ، حاجی گفت : "بگو بیاد ببینم چیکار داره."
وارد اتاق شد ، پیر مردی بود با سن بالای شصت سال. همین همین که چشمش به حاجی افتاد به سمت او دوید و با قدرت تمام او را بوسید و گفت : "همین ، همینو می خواستم بدم. ماه ها بود که آرزوم این شده بود که صورتتو از نزدیک ببوسم ، حالا به آرزوم رسیدم و راحت شدم."
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری