هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت : "نه بابایی ، امشب نیا. بابا ابراهیم خسته اس. چند شبه که نخوابیده ، باشه برای فردا." این را که گفت ، خندیدم و گفتم : "بالاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن. بیاد یا نیاد؟" کمی فکر کردو دوباره گفت : "قبول ، همین امشب." بعد ادامه داد : "راستی حواسم نبود ، چه شبی بهتر از امشب؟ امشب شب تولد امام حسن عسگری هم هست." بعد انگار که در حال حرف زدن با یکی از نیروهایش باشد ، گفت : "پس همین امشب ، مفهومه؟" دوباره خنده ام گرفت و گفتم : "چه حرف هایی می زنی امشب ابراهیم ، مگه میشه ؟!"
مدتی گذشت که احساس درد کردم و حالم بد شد. ابراهیم حال مرا که دید ، ترسید و گفت : "بابا تو دیگه کی هستی ، شوخی هم سرت نمیشه ، پدر صلواتی؟"
ادامه دارد ...
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری