برای دیدن حاجی ، به همراه مادر و همسر و فرزندش به اندیمشک رفتیم. شب آمد و صبح زود رفت. من هم همراهش رفتم. به جاهای مختلفی می رفت و سر میزد ، تا اینکه به انبار رسیدیم.
داخل انبار حدود هفت ، هشت هزار جفت کفش و پوتین بود. چشمم به کفشهای حاجی افتاد. دیدم از اون کفش های روسی که سی کیلو وزن دارد ، پوشیده و کلی هم گل وماسه به آن چسبیده است. مانده بودم که او چطور این کفش ها را حرکت می دهد. گفتم : "حاجی!" گفت : "بله." گفتم : "برو یکی از این کفش هارو پات کن." گفت : "اینها ماله بسیجی هاست." یکی از دوستانش که همراه ما بود ، خندید. خیلی بهم برخورد. بعدها فهمیدم که معنی خنده اش این بوده که "حاج آقا ، دیر اومدی زود هم می خوای بری؟" آنها چندین بار از ابراهیم خواسته بودند که کفش هایش را عوض کند ، اما او اینکار را انجام نداده بود.
دوستش به من گفت : "حاج آقا ، بهتون بر نخوره ، این انبار و باقی پادگان تماما متعلق به حاجیه ، ما هیچ کاره ایم. امر بفرمایید همه کفش ها رو می دیم به حاجی." ابراهیم صدایش درآمد و گفت : "این کفش ها ماله بسیجی هاست ، ماله کسی نیست ، بی خود بذل و بخشش نکنین." گفتم : "خب مگه ، تو بسیجی نیستی؟" گفت : "نه ، به من تعلق نمی گیره." گفتم : "اصلا پولشو می دم." دست کردم توی جیبم که پول دربیاورم. که گفت : "پولتو بزار توی جیبت ، این کفش ها خریدنی نیست." هر چه اصرار کردم ، هیچ فایده ای نداشت.
ادامه دارد ...
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری