فردا صبح به حسین جهانیان که راننده ابراهیم بود ، گفتم : "حسین آقا ، منو ببر یه جفت کفش واسه حاجی بخرم" دلم طاقت نمی آورد که آن کفش های سی کیلویی را پایش کند.
رفتیم اندیمشک ، یک جفت کفش برایش خریدم ، 360 تومان. کفش ها رو آوردم و گذاشتم جلوی ماشین و برگشتم. وقتی او را دیدم ، می خواست برود قرارگاه ، به او گفتم : "منم بیام" گفت : "بیا" به همراه راننده اش به سمت قرارگاه حرکت کردیم.
در بین راه ، یک بچه بسیجی ایستاده بود کنار جاده. دست بلند کرد ، ابراهیم به راننده اش گفت : "نگه دار" او را سوار کرد و ازش پرسید : "کجا می ری ؟" بسیجی گفت : "من از نیرو های لشکر امام حسینم. کفش های پاره شده میرم تا یه جفت کفش برای خودم تهیه کنم" ابراهیم اول خواست کفش های خودش را از پا در بیاورد و به او بدهد ، ولی دید خیلی ناجوره است. ناگهان به یاد کفش هایی که من برایش خریده بودم ، افتاد. آنها را برداشت و داد به بسیجی و گفت : "بیا اینم کفش. پات کن ببین اندازه ت هست" من یک نگاه به حسین کردم ، حسین هم یک نگاهی به من کرد.
ادامه دارد ...
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری