ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
بسیجی گفت : "پولش چقدر میشه؟" ابراهیم گفت : "بهت گفتم پات کن ، بگو چشم." بسیجی گفت : "چشم." کفش هایش را پایش کرد. اندازه بود ، تشکر کرد و گفت : "پس منو اینجا پیاده کنید دیگه." پیاده اش کردیم ، خداحافظی کرد و رفت.
وقتی پیاده شد ، ابراهیم گفت : "من اگه می خواستم این کفش هارو پام کنم ، هم پولشو داشتم ، هم می تونستم بهترشو بگیرم. من تا این ساعت که اینجام ، هنوز از بسیج و سپاه لباس نگرفتم. لباسم را از پول خودم و حقوق فرهنگی که می گیرم ، می خرم. درست نیست که من لباس از بسیج بگیرم و تنم کنم. من یه حقوق فرهنگی می گیرم ، خرجی هم ندارم ، یه مقدارشو لباس می خرم و یه مقدارشم میدم به زن و بچه ام."
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
گاهی واسه خودت پزشک باش...
کمی قرص خنده تجویز کن
هر عصر یک قرص کامل..
حتماکه نبایدمدرک ومطب داشته باشی!
خودت نسخه ای بنویس
با خط خوش
روحت را درمان کن