نزدیک عملیات مسلم بن عقیل علیه السلام بود ، چند شب قبل از عملیات حاجی به خانه آمد ، مثل همیشه خاکی و خسته. زمستان بود. حاجی هم به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت ، سرش درد می کرد. خودش را آماده نماز خواندن کرد. به او گفتم : "حالا یه دوش بگیر ، یه لقمه غذا بخور ، خسته ای بعد نماز بخون." نگاه معنی داری به من کرد و گفت : "من این همه خودمو به زحمت انداختم و اومدم خونه که نماز اول وقت بخونم ، حالا تو میگی اول برم غذا بخورم."
یادم می آمد آن قدر حالش بد بود و در شرایط جسمی بدی به سر می برد که وقتی نمازش را شروع کرد ، کنارش ایستادم تا اگر وسط نماز حالش بد شد و خواست زمین بخورد ، بتوانم او را بگیرم.
برایم جالب بود ، با آن حال بد و وضع خراب و سردردی که داشت ، حاضر نشد نماز اول وقت را رها کند و به باقی امور برسد.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری