ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
روزسوم عملیات خیبر بود که حاج همت برای کاری به عقب آمده بود. از فرصت استفاده کردیم و نماز ظهر و را به امامت او اقامه کردیم. دربین دو نماز یک روحانی وارد صف نماز شد. حاج همت با دیدن او ، از ایشان خواست که جلو بایستد. آن برادر روحانی ابتدا قبول نمی کرد ، اما با اصرار حاجی ، رفت و جلو ایستاد.
پس از اقامه نماز عصر ، ایشان گفت : "حالا که کمی وقت دارین ، چند تامسئله براتون بگم." او شروع کرد به گفتن مسئله ، در حال صحبت کردن بود که ناگهان صدایی آمد. همه ی چشم ها به سمت صدا برگشت. حاج همت از شدت بی خوابی و خستگی بی هوش شده و نقش بر زمین شده بود. برادران سریع او را به بهداری منتقل کردند. دکتر پس از معاینه گفت : "بی خوابی ، خستگی ، غذا نخوردن و ضعیف شدن باعث شده که فشارش بیفته ، حتما باید استراحت کنه." و یک سرم به او وصل کردند.
همین که حالش کمی بهتر شد ، از جایش بلند شد و از این که دید توی بهداری است ، تعجب کرد. می خواست بلند شود ، رفتیم تا مانعش شویم ، اما فایده ای نداشت. من گفتم : "حاجی یه نگاه به قیافه خودت انداختی؟ یه کم استراحت کن ، بعد برو. بدن شما نیاز به استراحت داره." گفت : "نه ، نمیشه ، حتما باید برم." بعد هم سرم را از دستش بیرون کشید و رفت.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
من شما رو لینک کردم
شما اگه زحمتی نیس منو با نام شندآباد آموز لینک کنید
باشه ؛ چشم.
برایتان موفقیت توام با سر بلندی آرزومندم
شما هم به من سر بزنید واقعا دست گلتون درد نکنه،تشکرررررررررر
96518
سلام وب خوب و زیبایی دارین
اگه صلاح دونستین از وب بنده هم دیدن فرمایید
سلام ؛ باشه حتما.