ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
وقتی که عملیات می شد. دیگر خواب و خوراک نداشت. از سه بعد از ظهر تا سه صبح جلسه می گذاشت. همه را یکی یکی صدا میزد و توجیه شان می کرد. گاهی بیشتر از نیم ساعت در شبانه روز نمی خوابید. حتی بعضی وقت ها سه ، چهار شب اصلا نمی خوابید.
روز پنجم عملیات خیبر بود که دنبالش می گشتم. توی جیپ پیدایش کردم. گفتم : "کارت دارم حاجی." گفت : "صبرکن اول نمازمو بخونم ." منتظر شدم نمازش را خواند. بعد چراغ قوه و نقشه را آوردم که به او بگویم وضعیت از چه قرار است. چراغ قوه را روشن کردم و روی نقشه انداختم و گفتم : "کارور از اینجا رفته ، از همین نقطه ، بقیه هم ..." نگاهی بهش انداختم ، دیدم سرش در حال پایین آمدن است ، گفتم : "حاجی حواست به منه؟ گوش می کنی ؟" به خودش آمد و گفت : "آره ، آره بگو." ادامه دادم : "ببین حاجی کارور از اینجا ... " که این دفعه دیدم با سر افتاد روی نقشه و خوابید. همان طور که خواب بود، به او گفتم : "نه حاجی ، الان خواب از همه چیز برای تو واجب تره. بخواب ، فردا برات توضیح می دم."
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد
بله ؛ امیدوارم بتوانیم راهشان را ادامه دهیم و یاد دهنده ادامه دهندگان باشیم
برایتان موفقیت توام با سر بلندی آرزومندم
شما هم به من سر بزنید واقعا دست گلتون درد نکنه،تشکرررررررررر
65168