در عملیات خیبر ، حاجی داخل سنگر بود که با خط ، یک کیلومتر بیشتر فاصله نداشت. جایی را با لودر کنده بودند ، رویش را هم تراوس انداخته بودند و اسمش را هم گذاشته بودند سنگر. ما هم توی خط بودیم و با بی سیم با حاجی در ارتباط بودیم.
وضع به همین منوال گذشت که حاجی با من تماس گرفت و گفت : "قراره امشب بچه های لشکر امام حسین بیان اینجا ، کسی رو ندارن ، می مونی توجیه شون کنی ؟" گفتم : "حتما" گفت : "پس غروب بیا سنگر تا خودت هم توجیه بشی ، باهات کار دارم." گفتم : "باشه ، چشم. الان کجا می ری؟" گفت : "می رم پیش عباس ، مشکل داره شاید بتونم کمکش کنم."
در عملیات خیبر من و حاجی در ضلع مرکزی بودیم ، عباس کریمی و زجاجی هم در ضلع شرقی. حاجی بعد از این که با من صحبت کرد ، سراغ قاسم سلیمانی رفت و سید حمید افضلی را که معاون قاسم سلیمانی بود ، با خود برداشته و با موتور به سمت ضلع شرقی حرکت کرده بودند.
شب شد ، اما هنوز حاجی نیامده بود ، با خودم گفتم : "گفت شب بیا سنگر ، حتما اومده من نبودم ، رفته." رفتم پیش قاسم سلیمانی و سراغ حاجی را گرفتم ، گفت : "نه ، اینجا نیومده."
یک موتور برداشتم و به ضلع شرقی رفتم. وقتی به مقر عباس کریمی و بچه هایش رسیدیم ، گفتم : "حاجی اینجا نیومده ؟" عباس کریمی گفت : "نه" گفتم :"اومده بود سمت شما که کمکتون کنه." گفت : "مسئله ی خاصی نبود. پاتک شد ، اما مشکل حادی پیش نیومد." گفتم : "عباس ، غلط نکنم حاجی یه طویش شده." گفت : "چطور هم چین فکری می کنی ؟" گفتم : "حاجی هر جا می خواست بره ، بعید بود به من نگه."
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری