حاجی کاری را به من سپرده بود تا انجام دهم. با رضا پناهنده رفتیم و پس از اجرای دستور حاجی ، به سمت مقر خودمان حرکت کردیم. در راه برگشت ، جنازه دوشهید را در جاده دیدیم که یکی از آنها سر نداشت. آنها وسط جاده بودند ، به پناهنده گفتم : "بیا اینا رو بزاریم کنار ، یه وقت ماشینی ، چیزی از روشون رد نشه." شهیدی که سر نداشت ، بادگیرآبی تنش بود. آنها را کنار جاده گذاشتیم و برگشتیم قرارگاه.
دنبال همت گشتم تا گزارش کارم را به او بدهم. توی سنگرنبود. یکی از بچه ها آمد و گفت : "حاجی رو ندیدی؟" گفتم : "منم دنبالشم ، ولی پیداش نیست." گفت : "بین خودمون باشه ها ، ولی میگن مثل اینکه حاجی شهید شده؟" برق از سرم پرید. ناخودآگاه یاد شهیدی که وسط جاده بود ، افتادم. هم بادگیرش شبیه حاجی بود ، هم شلوار پلنگی اش. به رضا پناهنده گفتم : "رضا بیا بریم ببینیم ، نکنه اون شهیدی که وسط جاده بود ، حاجی باشه."
سوار موتور شدیم و رفتیم به همان محل ، اما اثری از آن دو شهید نبود. آنها را برده بودند. برگشتیم قرار گاه. مانده بودیم چه کنیم ، کسی هم نبود از او خبر بگیریم یا کسب تکلیف کنیم. یک روز تمام بلاتکلیف بودیم ، روز دوم بود که خبر دادند : "حاجی شهید شده ، ولی جنازه اش را پیدا نمی کنیم."
من و حاجی عبادیان مامور پیدا کردن جنازه ی حاجی شدیم. به ستاد معراج شهدا در اهواز رفتیم و شروع کردیم به گشتن. من دو تانشانی در ذهنم بود ، یکی زیر پیراهنی قهوه ای حاجی و دیگری چراغ قوه قلمی که پیراهنش آویزان بود ، در حال جست و جو رسیدیم به همان شهیدی که سر نداشت و در جاده دیده بودم. سریع دکمه اش را باز کردم ، هم زیر پیراهنی اش قهوه ای بود و هم چراغ قوه به گردنش آویزان.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری