ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
ابراهیم می گفت : "من توی مکه ، زیر ناودون طلا ، از خدا خواستم نه زخمی بشم و نه اسیر فقط شهادتم را از خدا خواستم." مادرش بی تابی می کردو می گفن : "ننه ، آخه این چه حرف هایی که می زنه؟ چرا ما رو اذیت می کنی؟" می گفت : "نه ، مادر ، مرگ حقه و بالاخره یه روزی همه مون باید از این دنیا بریم." این حرفش در ذهن من باقی مانده بود.
یک روز ولی الله آمد و گفت : "ظهر اخبار را گوش کردی؟" گفتم : "نه ، مگه چی شده؟" گفت : "از ابراهیم خبری ، چیزی داری؟" گفتم : "نه ، چطور مگه؟" گفت : "میگن ابراهیم زخمی شده!" تا گفت زخمی شده ، فهمیدم شهید شده است. حرف آن روزش همیشه در ذهنم بود و می دانستم که خدا به خاطر اخلاصی که دارد ، دعایش را برآورده می کند.
آمدم خانه و خبر دادم. مادرش در حالی که گریه می کرد ، گفت : "یادت میاد که این بچه رو توی سه ماهگی کی به ما داد؟" گفتم : "بله" گفت :" یه خانم بلند بالا ، حضرت زهرا. این بچه هدیه امام حسین بود. همون کسی که اونروز این بچه رو به ما داد. امروز هم در 29 سالگی اونو ازمون گرفت." بعدش هم گفتیم : "انا لله و انا الیه راجعون."
خداوند اولاد خلفی به ما عطا فرمود که همواره مایه افتخار و سربلندی ماست و ما همیشه به خاطر این نعمت شرمنده و شکر گزار او هستیم.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
«تجربه به ما میآموزد که عشق آن نیست که به هم خیره شویم؛ عشق آن است که هردو به یکسو بنگریم»
آفرین زیبا بود.