نیم ساعتی از بازگشتم از مرخصی نگذشته بود و در غذا خوری بیمارستان مشغول خوردن نهار بودم که برادر ممقاتی سراغم آمد و گفت : "بلند شو! برو توی بخش ، برادر احمد با تو کار داره" رفتم داخل بخش ، دیدم عصبانی منتظر من ایستاده.
تا مرا دید ، پرسید : "کجا بودی؟" گفتم : "داشتم ناهار میخوردم." دست انداخت زیر یقه ام را گرفت و کشان کشان مرا با خودش برد. خیلی عصبانی بود. رسیدیم بالای تخت یکی ازبسیجی ها. به دست های بسیجی اشاره کرد و از من پرسید : "روی این دست چیه ؟" باندهای دست او حسابی سرخ شده بود ، گفتم : "خون!" بعد شروع کرد از او سوال کردن. آن بسیجی می گفت : "من یه هفته اس اینجام ، منو روی همین تخت به حال خودم گذاشتن. طی این مدت چند بار گفتم که دست های خونی منو بشورین ، اما کسی که به حرفم گوش نداد و من با همین دست هام غذا میخوردم ... "
مقام معظم رهبری آمده بودند مریوان ، عراقی ها که این قضیه را فهمیده بودند ، با هواپیماهایشان آمدند و "دزلی" را بمباران کردند. ما هم آقا را برگرداندیم. بنی صدر یک پسر خواهر داشت که فرمانده لشکر 28 کردستان بود. او به نیروهایش دستور داده بود که توپ ها را برداند و عقب نشینی کنند.
وقتی حاج احمد نیروها را که درحال عقب رفتن بودند ، می بیند و علت را جویا می شود ، سراغ فرمانده توپخانه لشکر 28 که یک سرهنگ هم بود می رود و او را باد کتک می گیرد که "نامرد چرا بر می گردی عقب؟ توپ ها رو کجا بردی؟"
در جلسه ای که بعد از ظهر همان روز در روابط عمومی سپاه با حضور آقا تشکیل شد ، همان فرمانده لشکر آمده بود تا از حاج احمد شکایت کند. در همین حین ، شهید بروجردی به ما گفت که احمد را بیاورید بیرون و توجیه کنید تا جلوی آقا کاری نکند.
در جلسه ، پسرخاله بنی صدر گفت : "متوسلیان فرمانده توپخانه منو به باد کتک گرفته." تا این جمله را گفت ، حاج احمد با قاطعیت خاصی گفت : "بله که زدم ، چرا عقب نشینی کردین ، شما غلط کردین عقب نشینی کردین!" و بعد چنان با مشت روی میز شیشه ای که جلویش بود زد که شیشه میز شکست و ریخت.
وقتی در ماه های آغازین جنگ ، بنی صدر از اعزام نیرو به کردستان جلوگیری کرد ، حاج احمد برای رفع این نقیصه و حفظ عناصر موجود در مریوان ، به شیوه های مختلفی متوسل شد ، از جمله سخت گیری در اعطای مرخصی.
ما در واحد ادوات کار میکردیم و آموزش خمپاره دیده بودیم. مدت ماموریت در مریوان رو به اتمام بودو تصمیم داشتیم به تهران بر گردیم. یک روز پای قبضه خمپاره انداز روسی مشغول جا به جایی مهمات بودیم که حاج احمد به سراغمان آمد. بعد از حال و احوال پرسی به من گفت :
- شنیدم می خوای بری ؟
- با اجازه شما ، بله.
- تو خجالت نمی کشی ؟
از این حرف او تعجب کردم و پرسیدم :
- چطور برادر احمد ؟ خب ماموریت مون تموم شده ، حالا هم باید برگردیم سر زندگی مون.
دست انداخت شانه ام را فشار داد و گفت :
برادر! تو ظرف این مدت لااقل هزار تا گلوله خمپاره زدی. هر گلوله دونه ای این قدر قیمت داره. اگه روی هم حساب کنیم ، کلی از بیت المال خرج تو شده تا فوت و فن کارو یاد گرفتی. از هزار تا گلوله ای که زدی ، نهصد تای اون به هدف نخورده. همه این ها انجام شده تا تو کاردان شدی. حالا همین قدر باید خرج یکی دیگه بشه و هزار تا گلوله خمپاره را حیف کنه تا تازه بشه یکی مثله تو. روی همین اصل ، برای حفظ بیت المال هم که شده ، برادر جون تو باید تو جبهه بمونی.
صحبت های برادرانه و منطقی حاج احمد تاثیرش را روی من گذاشت و در مریوان ماندگار شدم.
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند - بلبل شوقم هوای نغمه خوانی میکند
همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست - طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند
بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن - با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند
ما به داغ عشق بازی ها نشستیم و هنوز - چشم پروین هم چنان چشمک پرانی میکند
نای و خاموش ولی این زهره شیطان هنوز - با همان شور و نوا دارد شبانی می کند
بنام خدای پدر ...
امشب هم شد بنام پدرم ؛ شاید هیچ وقت نتوانم با تبریکم بهت بگم چقدر برام بزرگی ؛ ولی همین قدر بدون که فهمیدم زحمت کشیدنت و تلاش کردنت بالاخره داره ثمره میده ؛ دارم به اون چیزی که وقتی کوچیک بودم بهم شناسوندیش میرسم ؛ پدرجان با تمام وجود و تمام عشق یک پسر به پدر امشب تولد 52 سالگیت را بهت تبریک میگم ؛ از بزرگیت همین بس که وقتی نامت میایدناخداگاه یاد روزهای کودکیم میوفتم که من را به حرم میبردی ؛ آن موقع نمیدانستم که قرار است در اینده اینجا در خانه ی آقا خدمت کنم اگر نه تلاشم را میکردم تا زودتر بزرگ شوم و آن موقع که که پیش آقا رفتم اگر فکرش را می کردم که روزی باید بروم تمام توانم را بر عقربه های سنگین زمان می گذاشتم تا نتوانند زمان را بر من بگذرانند که به لحظه وداع برسد ؛ لحظه ای که دیگر تکرار نمی شود ؛ و تکرار شدنش آرزوی زیباییست که نمی شود به بیان آورد ... ؛
پدرجان به حرمت پدریت برایم دعا کن ؛ که بتوانم به مولایم رضا بگویم که ای رفیق روزهای تنهایی نذار تنها این دل را ، برسد به داد این دل که زند نوا شما را ؛
یاعلی