پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند - بلبل شوقم هوای نغمه خوانی میکند
همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست - طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند
بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن - با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند
ما به داغ عشق بازی ها نشستیم و هنوز - چشم پروین هم چنان چشمک پرانی میکند
نای و خاموش ولی این زهره شیطان هنوز - با همان شور و نوا دارد شبانی می کند
بنام خدای پدر ...
امشب هم شد بنام پدرم ؛ شاید هیچ وقت نتوانم با تبریکم بهت بگم چقدر برام بزرگی ؛ ولی همین قدر بدون که فهمیدم زحمت کشیدنت و تلاش کردنت بالاخره داره ثمره میده ؛ دارم به اون چیزی که وقتی کوچیک بودم بهم شناسوندیش میرسم ؛ پدرجان با تمام وجود و تمام عشق یک پسر به پدر امشب تولد 52 سالگیت را بهت تبریک میگم ؛ از بزرگیت همین بس که وقتی نامت میایدناخداگاه یاد روزهای کودکیم میوفتم که من را به حرم میبردی ؛ آن موقع نمیدانستم که قرار است در اینده اینجا در خانه ی آقا خدمت کنم اگر نه تلاشم را میکردم تا زودتر بزرگ شوم و آن موقع که که پیش آقا رفتم اگر فکرش را می کردم که روزی باید بروم تمام توانم را بر عقربه های سنگین زمان می گذاشتم تا نتوانند زمان را بر من بگذرانند که به لحظه وداع برسد ؛ لحظه ای که دیگر تکرار نمی شود ؛ و تکرار شدنش آرزوی زیباییست که نمی شود به بیان آورد ... ؛
پدرجان به حرمت پدریت برایم دعا کن ؛ که بتوانم به مولایم رضا بگویم که ای رفیق روزهای تنهایی نذار تنها این دل را ، برسد به داد این دل که زند نوا شما را ؛
یاعلی
امام رضا علیه السلام فرمودند :
"خداوند افراد سالم را مکلف کرد که به امور افراد بیمار و از کار افتاده رسیدگی کنند ، چنان که فرمود : هر آینه شما در دارائی ها و جان هایتان آزمایش می شوید." ، وسائل الشیعه ، جلد 9 ، صفحه 12
مامان بزرگ فوت کرد. شب اول هر کی دنبال یه کاری رفت و قرار شد یکی تا صبح کنار جنازه بمونه تا فردادفنش کنن. همه ترسیدن و یه جوری در رفتن ؛ اما رقیه قبول کرد که بمونه ، بدون اینکه خم به ابروش بیاره. تو تمام مدتی هم که ماما بزرگ مریض بود ، فقط رقیه بود که بدون ابراز خستگی ، شبانه روز بهش خدمت می کرد. اون شب رو هم تا صبح کنارش موند و براش قرآن و دعا خوند. خیلی دختر نترسی بود. بعضی وقتها کنار چند تا متهم خطرناک می موند ، ولی اصلا نمی ترسید و انگار نه انگار. یه شب که تو اتاق نگهبانی مشغول خوندن نماز شب بود ، زندانیایی که می خواستن فرار کنن ، این بنده خدا رو از نفس انداختن و به شهادت رسوندن.
سلام
نمیدونم چه گناهی کردم که مولا بهم گفت برو زابل ولی هرچی بود انگار بخشیده شده ؛ خیلی خوشحالم دارم دوباره میرم تو حرم ؛ دلم برای لباس سبز رنگم خیلی تنگ شده ؛ همون لباسی که تابستون های گرم میرفتیم حرم برای نماز مغرب فرش می کردیم ؛ چه صفایی داشت حدودا 100 تا بودیم ولی حیف که از اون بچه ها فقط کمتر از 20 تا موندن خیلی ها از جمعمون رفتم خدا بیامرزتشون ؛ خیلی ها رفتن سربازی ؛ خیلی ها ازدواج کردن و عده ای هم مثله من دارن دوباره میره پیش مولا ؛ دلم خیلی تنگ شده برای پرستو هایی که عصرها میان تو حرم و زیبا ترین آواز هستی را برای مولایشان سر میدهند ؛ برای فرش هایی که اینقدر زبر بودن که باعث میشد لباس هایمان رنگش روشن تر شود و به رنگ لباس فرشته ها نزدیک شویم ؛ یاد روزایی که قبل عید بود و رواق امام خمینی رو فرش میکردیم تا آقا بیاد روز اول عید رو اونجا سخنرانی کنه ؛ دلم برای مادربزرگ های پیر و مهربون که میومدن بهمون صبح ها نون قاق و شکلات میدادن تنگ شده همونایی که دست میکشیدن رو سرمون و بزور میومدن از تو جارو برقی گردوخاک فرش ها رو بر میداشتن میگفتند تبرکه ؛ خب آره درسته تبرک بود ولی خب مادرجان کل لباس خودت رو منو و کلی آدم رو خاکی کردی ولش کن فدای سر مولا. یاد لباس خدمات فرشی که دادم به استاد اسدالله که با اون گنبدو شست و برام آوردش.
ادامه مطلب ...