کم کم با بالا رفتن تب انقلاب ، او هم درگیر مبارزه شد. هر کجا که می رفت و می نشست ، بر ضد شاه حرف میزد ، تا اینکه پس از چهار ماه ، داشگاه را رها کرد.
می گفت: "ما باید کاری کنیم که شاه سرنگون بشه." کار به جایی رسید که او و دوستانش توانستند مجسمه شاه را با سختی و زحمت ، از وسط میدان اصلی شهر ، پایین بیاورند و خرد کنند. ماموران شهربانی هم با دیدن جوشش مردم ، از ترسشان در شهربانی را بستند و بیرون نیامدند.
همان روز مردم به فرمان او ، ریختند داخل شهربانی و آنجا را تخلیه کردندو تعدادی از ماموران را هم به اسیری گرفتند. اسناد و مدارک و پرونده های زیادی را هم با خودشان از شهربانی آوردند که در بین آن اسناد ، ما حتی حکم اعدام ابراهیم را هم دیدیم.
کار آنها به قدری سر و صدا راه انداخت که سرلشکر ناجی اعلام کرد: "این ها توی شهرضا جنایت کردن و بزرگی جنایتشون حد نداره."
ابراهیم آن روز پیش من نشسته بود و می گفت: "ارواح پدرت؛ این جنایتی رو که توی شهرضا کردیم ، می آییم توی اصفهان هم می کنیم. اگه مردی بیا شهرضا."
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
همیشه می گفت : "این دو سال سربازی از بدترین ایام عمر من بود." علت آن را هم عدم وجود تقوا عنوان می کرد.
در زمان سربازی به خاطر سرعت عملش ، مسئول آشپزخانه شده بود. خودش تعریف می کرد : "ماه رمضان بود ، من به آشپزخانه گفتم که برای بچه ها سحری درست کنند ، حدود سیصد نفر.
ناجی که فرمانده مان بود ، متوجه این قضیه شد و صبح دستور داد همه ی سربازها به خط شوند. او آب آورده بود و سربازها را یکی یکی مجبور می کرد تا آب بخورند. آن روز همه ، روزه هایشان باطل شد و من چنین بی دینی در عمرم ندیده بودم. به خدا گفتم: "خدایا ، اگر ما برای تو روزه می گیریم ، این اینجا چی میگه؟ خدایا ، خودت سزای او رو بده." و خداهم سزایش را داد.
روز بعد دستور دادم که آشپزخانه را کاملا تمیز کنند. بعد از اینکه کف آشپزخانه حسابی تمیز شد ، رفتم روغن آوردم و به کف آشپزخان مالیدم. می دانستم ناجی آن شب حتما برای سرکشی به آنجا می اید و می خواهد مطمئن شود که غذایی پخته نمی شود. همان هم شد ، ناجی آمد و سر دیگ ها رفت و وقتی خیالش راحت شد ، موقع برگشتن چنان لیزی خورد که افتاد و پایش شکست. او را به بیمارستان منتقل کردند و ما تا آخر ماه رمضان از دستش در امان بودیم. هر شب هم برای بچه ها سحری درست می کردیم و به این ترتیب توانستیم روزه هایمان را بگیریم."
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
از خصوصیات اخلاقیش هر چه بگوییم ، کم گفتیم. او از بچگی در خانواده ی ما ، بلاتشبیه ، مانند یک قرآن بود.
صبح که می خواستم بلندش کنم ، لحاف را از رویش پس نمی زدم. با یک بوسه بیدارش می کردم. طوری که گاهی وقت ها پدرش اعتراض می کرد و می گفت : "خجالت بکش زن ، این دیگه بزرگ شده."
سه ماه تعطیلات تابستان که می شد ، می گفت : "من خوشم نمیاد برم توی کوچه و با این بچه ها بشینم ، وقت مو تلف کنم. می خوام برم شاگردی." می گفتیم : "آخه برای ما زشته که تو بری شاگردی. بری شاگرد کی بشی؟" می گفت: "میرم شاگرد یه میوه فروش می شم." می رفت و آن قدر کار می کرد که وقتی شب به خانه می آمد ، دیگر رمقی برایش نمانده بود.
به او می گفتم: "آخه ننه ، کی به تو گفته که با خودت این طوری کنی؟" می گفت : "طوری نیست ، کار کردن یه نوع عبادته ، کیه که زحمت نکشه و کار نکنه؟" می گفت: "حضرت علی علیه السلام این همه زحمت می کشید! نخلستون ها رو آب می داد ، درخت می کاشت ، مگه ما به این دنیا اومدیم که فقط بخوریم و بخوابیم."
این بچه آرام و قرار نداشت. یک وقتی هایی که من خانه نبودم ، جارو را بر می داشت و خانه را جارو می کردو یا رخت ها را می شست. اخلاق و رفتارش طوری بود که همیشه همه ازش راضی بودند.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
پاییز سال 1333 بود که با همسرم و جمعی از دوستان ، قصد زیارت امام حسین علیه السلام را کردیم و راهی کربلا شدیم. آن موقع ابراهیم را باردار بودم ، خیلی ها مرا ازاین سفر منع کردند ، اما به خدا توکل کردم و به شوق ابا عبدالله علیه السلام راهی کربلا شدم. با اتوبوس تا کرمانشاه آمدیم و از آنجا به مرز خسروی رفتیم. راه بسیار سخت و طاقت فرسایی بود ، با جاده های خاکی و ماشین های قراضه
صبح روز بعد ، ماموران عراقی اجازه دادند که حرکت کنیم. هوا بسیار گرم بود و راه هم پر از دست انداز. از طرفی گرد و غباری که اخل ماشین می پیچید ، کم کم حال مرا دگرگون کرد. تمام روز در راه بودیم و بالاخره پیش ازغروب به کربلا رسیدیم.چشم هایم سیاهی می رفت و حالم به کلی بد شده بود با زحمت مرا پیش یک دکتر بردند. دکتر پس از معاینه گفت: "بچه از بین رفته و تلف شده." مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: "اگه با اینها بچه سقط نشد ، حتما بیاریدش تا عملش کنم."
حرف های دکتر مثله یک پتکی توی سرم کوبیده شد. خیلی ناراحت و دل شکسته شده بودم. علی اکبر خانه ای نزدیک حرم اجاره کرده بود و من پانزده روز تمام کنج خانه ، توی رخت خواب افتاده بودم. لب به هیچ قرص و کپسولی هم نمی زدم.
به علی اکبر گفتم که می خواهم بروم حرم. اما او مخالفت کرد . گفت : "حال تو مساعد نیست ، بیشتر استراحت کن تا به سلامتی کامل برسی." هرچه او اصرار کرد فایده نداشت. دیگر دلم بدجوری هوای حرم را کرده بود و طاقت در خانه ماندم نداشتم.
بالاخره علی اکبر مرا به حرم برد. تا نیمه های شب آنجا بودیم. آقا را بادلی شکسته صدا زدم و از او شفاعت خواستم. حسابی با امام حسین علیه السلام درددل کردم و به او گفتم: "آقا من شفامو از شما میخوام ، به دکتر هم کاری ندارم. من به شوق دیدار و زیارت شما رنج این راه رو به جون خریدم ، حالا از شما توقع یه گوشه چشمی دارم." بعد هم به رواق کوچک ابراهیم رفتیم و لحظاتی را هم در آنجا سپری کردیم.
حسابی سبک شدیم و به منزل برگشتیم. خسته شده بودم و خوابم گرفته بود. خوابیدم. در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه ی مردم زیارت می کرد. آن خانم بلند بالا که بچه ای روی دستش بود. به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: "این بچه را بذار لای چادرت و به هیچ کس هم کس هم نده ، برش دار و برو." من آن بچه را توی چادرم پنهام کردم و آمدم.
همان موقع از خواب پریدم. گریه امانم را بریده بود. از شدت خوشحالی زار می زدم. خواب را که برای مادر علی اکبر تعریف کردم ، گفت: "این خواب یه نشونه ست."بعد گفت: "خیالتون راحت باشه که بچه سالمه .فقط نیت کن که اگر بچه پسر بود ، اسمشو بذاری محمد ابراهیم."
از روز بعد دیگر اصلا درد و ناراحتی نداشتم. هیچ کس باور نمیکرد. همان روز دوباره پیش دکتر رفتیم. دکتر پس از معاینه با تعجب تمام گفت: "امکان نداره ، حتما معجزه ای شده!" ماعربی بلد نبودیم و حرف های دکتر را یکی از دوستانمان برای مان ترجمه می کرد. دکتر پرسید: "شما کجا رفتین و دوا و درمون کردین؟ این کار کدوم طبیبه؟ الان باید مادر و بچه هر دو از بین رفته باشن ، یا حداقل بچه تلف شده باشه! شما چیکار کردین؟" علی اکبر گفت : "ما رفتیم پیش دکتر اصلی."
دکتر وقتی شنید که این عنایت آقا امام حسین علیه السلام است ، تمام پولی را که بابت ویزیت و نسخه به او داده بودیم ، به ما بازگرداند و مقداری هم داروی تقویتی برایم نوشت و گفت: "خیلی مواظب خودتون باشین."
وقتی مطمئن شدم که بچه سالم است ، از علی اکبر خواستم که در کربلا بمانیم. رفتن و دل کندن از آنجا با توجه به مسائلی که پیش آمده بود ، خیلی سخت بود. چند بار جوازمان را تمدید کردیم و بعد از چهار ماه به ایران برگشتیم. نیمه بهمن بود که سرخوش از سفر کربلا ، رسیدیم شهرضا.
دوازدهم فروردین 1334 پسرمان به دنیا آمد. آن هم چه پسری! هر چند که اولاد با اولاد فرقی نداره ، اما این یکی با بقیه فرق داشت. پسری زیبا ، آرام ، دوست داشتنی و از مهم تر ، نظر کرده آقا امام حسین علیه السلام ، وقتی به دنیا آمد ، به خاطر خوابی که دیده بودم ، اسمش را گذاشتیم "محمد ابراهیم".
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
محسن کاظمینی (همرزم شهید) :
(( ما قبل از عملیات خیبر، می خواستیم بریم عملیات خیبر، توی ماشین من بودم ، شهید دستواره خدا رحمتش کنه بود، شهید حسن زمانی بود ، شهید همت هم بود. من از زبان شهید همت این جمله رو هیچ موقع تا این لحظه نه یاذم رفته و فکرنمی کنم هم یاذم بره که داش دعا میکرد ، می گفت : خب من خداکنه در این عملیات بشهادت برسم و اگرشهید نشم ، من میرم. یعنی دیگه همت از دنیا بریده بود. ))
تا بالاخره نوبت به عملیات خیبررسید. عملیاتی در حورهای جنوب غرب کشور ، مابین ایران و عراق ، چند لشگر ایران با حمله ازدرون آب های حور ، خود را به جزایر مجنون شمالی و جنوبی به آن سو تر جاده بغداد به العماره در عمق خاک عراق رساندن. این سوتر قرار بود لشگر27 محمدرسول الله هم از خشکی طلاییه حمله و به نیروهای مستقر در جزیره که امکان پشتیبانی از آن ها از درون حور وجود نداشت دست بدن. اما ارتش عراق که می دانست با رسیدن این دو گروه به هم ، عملا باید شهر بصره و جنوب عراق را از دست رفته ببیند ، در جنگ مرگ و زندگی ، با تمام قوا و با کمک انواع سلاح های شیمیایی ، مقابل لشگر27 و لشگرهای حاضردر جزیره صف آرایی کرد.
عباس برقی (همرزم شهید) :
(( بچه های که رسیدن به جاده بغداد بصره مجبور شدن عغب نشینی کنند بیان تو 2 تا جزیره، خب اومدن ، لشگر حضرت رسول هم که فرماندش حاج همته قرار سه کنج طلاییه رو ما کار کنیم یعنی بزنیم به طلاییه ، جاده ی خاکی خودمون وصل کنیم یه داخل عراق ، بتونیم جاده رو تدارکات کنیم. خب اونم میدونست که اگر این عملیات پیروز بشه ، همه منطقه میره زیر سوال ، حاج همت همه ی گرداناشو اونجا خرج کرد. حالا چندتا گردان 12 تا 13 تا. نتونست اونجا رو باز کنه ، چون همه ی عراق مقابلش واستاده بودند. ))
باقرشیبانی (همرزم شهید) :
(( یکی از روزا ما نشسته بودیم زیر آلاچیق ، حاج همت یک دفعه یسیم صحبت کرد ، برادر عزیز فرمانده فعلی سپاه با حاجی صحبت کرد و بیسیم حاجی که تموم شد ، حاجی زد به پیشونیش گفت : شیبانی حضرت امام پیام داده که جزیره اید حفظ شه. ))
عباس برقی (همرزم شهید) :
(( قاسم سلیمانی یک خاطره داره ، میگه من دیدم حاج همت اومد پیش من ، باچشای گریان درحالی که اشک از چهره اش میریزه ، به من گفت حاج قاسم بچه های من همه شهید شدن ، من حتی یک گروهان ندارم امشب خط و نگه دارم . یک لشگر نیرو از دست داده نتونسته طلاییه رو باز کنه ف با گریه به حاج قاسم میگه یک گروهان به من بده من امشب این خط و تا صبح نگه دارم که فلان لشگر بیاد جای من پدافند ، که قلب امام رو ما نشکونیم. امام دستور داده جزایر رو حفظ کنیم هر جوریه حفظ کنیم. داریم تو بیسیممون ، بچه ها همه میدونند که پشت بیسیم به بچه ها پیام میده. بگه ها امروز عاشوراست باید عاشورایی بجنگیم ، امام فرمود ، امام فرموده جزایرو باید حفظ کنیم.
مفهوم عاشورایی جنگیدن یعنی چی؟ خب بچه ها میدونند عاشورایی جنگیدن ، وایستادن تا وقتی سر که از بدنت قطع بشه ، ولی وایستی عقب نیای ، همت این پیامو به بچه های بسیجی و فرماندهان داد ، و با این معاون گردان حرکت مب کنه بره توی خط ، موقعی که ایشون میره ، همت 2 روز ، 3 روز ، گم شد ، تمام بچه های لشگراین 2 ، 3 روز دنبال همت میگشتن ، همت رو پیدا نکردند.
خدا رحمت کنه عبادیان ، شیبانی ، حاج جعفر جهروتی مامور شدن که همت رو پیدا کنند ، این لشگرو بگرد اون لشگرو بگرد ، فکر میکنم اگر اشتباه نگم توی لشگر عاشورا ، کشوی سردخونه همت رو کشیدن بیرون. همت از 4سال عمرش توجبهه ، یکبارمجروح نشد ، یک عکس داره صحبت میکنه شستش بستس اگه دقت کرده باشین همه مردم فکرمیکنند اون ترکش خورده یاتیری خرده مجروح شده درحالی که اون انگشت لای در ماشین موند ، انگشت شکست باندپیچیش کردن. کوچکترین ترکشی ایشون نخورد. ولی شما ببین چه رابطه ای بین همت با آقا امام حسین علیه السلام باید باشه که تو شکم مادرش بمیره بعد زنده بمونه بعد بیاد تو رکاب حضزت امام ، تو راه امام حسین علیه السلام سر از بدنش جدا بشه. ))
در مراسم حج سال 60 و در طواف کعبه از صاحب خانه 3 چیز خواست ، در هوایی که امام در آن نفس نمی کشد نفس نکشد ، 2 فرزند پسر داشته باشد و بالاخره اینکه نه اسیر شود و نه مجروح وقتش که شد بی معتلی او را بپذیرد و حالا وقتش رسیده بود ، عاشورایی جنگیده بود و دیگر هیچ چیز برای فدا کردن نداشت جز سرش ، اما اینکه چه رمزی بودکه پیکرفرمانده لشگر رسول الله باید در لشگر عاشورا پیدا می شد ، تنها خدا می داند ...
با تشکر فراوان از آقای یاسر انتظامی کارگردان مجموعه فرماندهان.