وقتی که عملیات می شد. دیگر خواب و خوراک نداشت. از سه بعد از ظهر تا سه صبح جلسه می گذاشت. همه را یکی یکی صدا میزد و توجیه شان می کرد. گاهی بیشتر از نیم ساعت در شبانه روز نمی خوابید. حتی بعضی وقت ها سه ، چهار شب اصلا نمی خوابید.
روز پنجم عملیات خیبر بود که دنبالش می گشتم. توی جیپ پیدایش کردم. گفتم : "کارت دارم حاجی." گفت : "صبرکن اول نمازمو بخونم ." منتظر شدم نمازش را خواند. بعد چراغ قوه و نقشه را آوردم که به او بگویم وضعیت از چه قرار است. چراغ قوه را روشن کردم و روی نقشه انداختم و گفتم : "کارور از اینجا رفته ، از همین نقطه ، بقیه هم ..." نگاهی بهش انداختم ، دیدم سرش در حال پایین آمدن است ، گفتم : "حاجی حواست به منه؟ گوش می کنی ؟" به خودش آمد و گفت : "آره ، آره بگو." ادامه دادم : "ببین حاجی کارور از اینجا ... " که این دفعه دیدم با سر افتاد روی نقشه و خوابید. همان طور که خواب بود، به او گفتم : "نه حاجی ، الان خواب از همه چیز برای تو واجب تره. بخواب ، فردا برات توضیح می دم."
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
روزسوم عملیات خیبر بود که حاج همت برای کاری به عقب آمده بود. از فرصت استفاده کردیم و نماز ظهر و را به امامت او اقامه کردیم. دربین دو نماز یک روحانی وارد صف نماز شد. حاج همت با دیدن او ، از ایشان خواست که جلو بایستد. آن برادر روحانی ابتدا قبول نمی کرد ، اما با اصرار حاجی ، رفت و جلو ایستاد.
پس از اقامه نماز عصر ، ایشان گفت : "حالا که کمی وقت دارین ، چند تامسئله براتون بگم." او شروع کرد به گفتن مسئله ، در حال صحبت کردن بود که ناگهان صدایی آمد. همه ی چشم ها به سمت صدا برگشت. حاج همت از شدت بی خوابی و خستگی بی هوش شده و نقش بر زمین شده بود. برادران سریع او را به بهداری منتقل کردند. دکتر پس از معاینه گفت : "بی خوابی ، خستگی ، غذا نخوردن و ضعیف شدن باعث شده که فشارش بیفته ، حتما باید استراحت کنه." و یک سرم به او وصل کردند.
همین که حالش کمی بهتر شد ، از جایش بلند شد و از این که دید توی بهداری است ، تعجب کرد. می خواست بلند شود ، رفتیم تا مانعش شویم ، اما فایده ای نداشت. من گفتم : "حاجی یه نگاه به قیافه خودت انداختی؟ یه کم استراحت کن ، بعد برو. بدن شما نیاز به استراحت داره." گفت : "نه ، نمیشه ، حتما باید برم." بعد هم سرم را از دستش بیرون کشید و رفت.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
حاجی آمده بود شهرضا ، مدتی قبل از آن ، یک نامه از طرف اداره آموزش و پرورش برایش ارسال شده بود ، اما چون او در منطقه حضور داشت ، هنوز به دستش نرسیده بود. فرصت را مناسب دیدم و نامه را برایش آوردم.
متن نامه این بود که به حاجی اخطار داده بودند که اگر هر چه سریع تر به شغل قبلیش که معلمی بود برنگردد ، از مسئولان ذیربط درخواست می شود که حقوق ماهیانه اش را قطع کنند. حاجی از طرف آموزش و پرورش ، به عنوان ماموردر درسپاه خدمت می کرد و چون دائم در جبهه ها بود ، چنین نامه ای برایش آمده بود.
وقتی حاجی نامه را تا آخر خواند ، خنده ای معنی داری کرد و با لحن خاصی گفت : "اینها معلوم نیست به چی فکر میکنن ، نمی دونن که ما اصلا میریم جبهه که حقوقمون قطع بشه."
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
نزدیک عملیات مسلم بن عقیل علیه السلام بود ، چند شب قبل از عملیات حاجی به خانه آمد ، مثل همیشه خاکی و خسته. زمستان بود. حاجی هم به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت ، سرش درد می کرد. خودش را آماده نماز خواندن کرد. به او گفتم : "حالا یه دوش بگیر ، یه لقمه غذا بخور ، خسته ای بعد نماز بخون." نگاه معنی داری به من کرد و گفت : "من این همه خودمو به زحمت انداختم و اومدم خونه که نماز اول وقت بخونم ، حالا تو میگی اول برم غذا بخورم."
یادم می آمد آن قدر حالش بد بود و در شرایط جسمی بدی به سر می برد که وقتی نمازش را شروع کرد ، کنارش ایستادم تا اگر وسط نماز حالش بد شد و خواست زمین بخورد ، بتوانم او را بگیرم.
برایم جالب بود ، با آن حال بد و وضع خراب و سردردی که داشت ، حاضر نشد نماز اول وقت را رها کند و به باقی امور برسد.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری