یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

خواب فرمانده لشکر - سعید مهتدی

     وقتی که عملیات می شد. دیگر خواب و خوراک نداشت. از سه بعد از ظهر تا سه صبح جلسه می گذاشت. همه را یکی یکی صدا میزد و توجیه شان می کرد. گاهی بیشتر از نیم ساعت در شبانه روز نمی خوابید. حتی بعضی وقت ها سه ، چهار شب اصلا نمی خوابید.

     روز پنجم عملیات خیبر بود که دنبالش می گشتم. توی جیپ پیدایش کردم. گفتم : "کارت دارم حاجی." گفت : "صبرکن اول نمازمو بخونم ." منتظر شدم نمازش را خواند. بعد چراغ قوه و نقشه را آوردم که به او بگویم وضعیت از چه قرار است. چراغ قوه را روشن کردم و روی نقشه انداختم و گفتم : "کارور از اینجا رفته ، از همین نقطه ، بقیه هم ..." نگاهی بهش انداختم ، دیدم سرش در حال پایین آمدن است ، گفتم : "حاجی حواست به منه؟ گوش می کنی ؟" به خودش آمد و گفت : "آره ، آره بگو." ادامه دادم : "ببین حاجی کارور از اینجا ... " که این دفعه دیدم با سر افتاد روی نقشه و خوابید. همان طور که خواب بود، به او گفتم : "نه حاجی ، الان خواب از همه چیز برای تو واجب تره. بخواب ، فردا برات توضیح می دم."


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

از هوش رفت - نیکچه فراهانی

     روزسوم عملیات خیبر بود که حاج همت برای کاری به عقب آمده بود. از فرصت استفاده کردیم و نماز ظهر و را به امامت او اقامه کردیم. دربین دو نماز یک روحانی وارد صف نماز شد. حاج همت با دیدن او ، از ایشان خواست که جلو بایستد. آن برادر روحانی ابتدا قبول نمی کرد ، اما با اصرار حاجی ، رفت و جلو ایستاد.

     پس از اقامه نماز عصر ، ایشان گفت : "حالا که کمی وقت دارین ، چند تامسئله براتون بگم." او شروع کرد به گفتن مسئله ، در حال صحبت کردن بود که ناگهان صدایی آمد. همه ی چشم ها به سمت صدا برگشت. حاج همت از شدت بی خوابی و خستگی بی هوش شده و نقش بر زمین شده بود. برادران سریع او را به بهداری منتقل کردند. دکتر پس از معاینه گفت : "بی خوابی ، خستگی ، غذا نخوردن و ضعیف شدن باعث شده که فشارش بیفته ، حتما باید استراحت کنه." و یک سرم به او وصل کردند.

     همین که حالش کمی بهتر شد ، از جایش بلند شد و از این که دید توی بهداری است ، تعجب کرد. می خواست بلند شود ، رفتیم تا مانعش شویم ، اما فایده ای نداشت. من گفتم : "حاجی یه نگاه به قیافه خودت انداختی؟ یه کم استراحت کن ، بعد برو. بدن شما نیاز به استراحت داره." گفت : "نه ، نمیشه ، حتما باید برم." بعد هم سرم را از دستش بیرون کشید و رفت.


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

این ها به چی فکر میکنن - ولی الله همت

     حاجی آمده بود شهرضا ، مدتی قبل از آن ، یک نامه از طرف اداره آموزش و پرورش برایش ارسال شده بود ، اما چون او در منطقه حضور داشت ، هنوز به دستش نرسیده بود. فرصت را مناسب دیدم و نامه را برایش آوردم.

     متن نامه این بود که به حاجی اخطار داده بودند که اگر هر چه سریع تر به شغل قبلیش که معلمی بود برنگردد ، از مسئولان ذیربط درخواست می شود که حقوق ماهیانه اش را قطع کنند. حاجی از طرف آموزش و پرورش ، به عنوان ماموردر درسپاه خدمت می کرد و چون دائم در جبهه ها بود ، چنین نامه ای برایش آمده بود.

    وقتی حاجی نامه را تا آخر خواند ، خنده ای معنی داری کرد و با لحن خاصی گفت : "اینها معلوم نیست به چی فکر میکنن ، نمی دونن که ما اصلا میریم جبهه که حقوقمون قطع بشه."



برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

بانوی اسوه و حیا ، تبریکم را بپذیر ...

ولادت حضرت زینب (س) راتمام مردم جهان
و همچنین به تمام فرشتگان خدا روی زمین که نامشان زینب است
و تمام پرستاران تبریک می گوییم.

اومدم نماز بخونم - ژیلا بدیهیان

     نزدیک عملیات مسلم بن عقیل علیه السلام بود ، چند شب قبل از عملیات حاجی به خانه آمد ، مثل همیشه خاکی و خسته. زمستان بود. حاجی هم به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت ، سرش درد می کرد. خودش را آماده نماز خواندن کرد. به او گفتم : "حالا یه دوش بگیر ، یه لقمه غذا بخور ، خسته ای بعد نماز بخون." نگاه معنی داری به من کرد و گفت : "من این همه خودمو به زحمت انداختم و اومدم خونه که نماز اول وقت بخونم ، حالا تو میگی اول برم غذا بخورم."

     یادم می آمد آن قدر حالش بد بود و در شرایط جسمی بدی به سر می برد که وقتی نمازش را شروع کرد ، کنارش ایستادم تا اگر وسط نماز حالش بد شد و خواست زمین بخورد ، بتوانم او را بگیرم.

     برایم جالب بود ، با آن حال بد و وضع خراب و سردردی که داشت ، حاضر نشد نماز اول وقت را رها کند و به باقی امور برسد.


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری