یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

عاشق بسیجی ها - حجت نصیری

     همان طور که بسیجی ها حاجی رو دوست داشتند ، حاجی هم به شدت به بسیجیان عشق می ورزید و آنها را مانند فرزندان و برادران خود دوست می داشت. همیشه می گفت : "من خاک پای بسیجی ها  هم نمی شم. ای کاش من هم بسیجی بودم و در سنگر نبرد از اونها جدا نمی شدم." می گفت : "شما بسیجیان تجسمی از روح والا و برتر یک انسان کامل هستید که امام زمان همواره در کنار شماست. شما باید بدونین که چرا می جنگین ، چرا کشته می دین و به کشته های خود می بالید و خرسند هستین."

     اولین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی بود که برادرش از قمشه به منطقه آمد و به حاجی گفت : "مردم از تو خواستن که بیایی و کاندیدنمایندگی بشی. باید خودتو آماده کنی تا بریم." حاجی پس از قدری تامل به برادرش گفت : "من اون لحظه ای که بسیجی ها با پیشونی بند هاشون میان واسه رفتن به خط از من خداحافظی می کنن رو ، با هیچ چیز و هیچ کجا عوض نمی کنم و تا لحظه آخر هم در کنار همین بسیجی ها می مونم."


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

به آرزوم رسیدم - شهید محمد رمضان

     علاقه ای که بچه بسیجی ها به همت داشتند ، غیر قابل وصف بود. همه او را از اعماق وجود دوست داشتند و هرجا که او را می دیدند ، دورش را گرفته و بوسه بارانش می کردند. البته این علاقه دو طرفه بود و اخلاصی که همت داشت ، علاقه ی بسیجی ها رو به او چند برابر کرده بود.

     یک روز داخل ساختمان ستاد ، همراه او بودیم ، که گفتند : "حاج آقا ، یه پیر مردی میگه با شما کار داره ، هر چی میگیم شما مشغولین و نمی تونین اونو ببینین ، میگه من تا حاجی رو نبینم از اینجا تکون نمی خورم. کار واجبی با او دارم ، باید حتما ببینمش ، وگرنه دیر میشه. باید یه چیز بهش بدم ، به کسی دیگه ای هم نمی دم ، شخصا باید برسم خدمت حاجی."

     همه تعجب کرده بودیم که این پیرمرد چه چیز و چه کاری می تواند داشته باشد. به هر حال چون پیر مرد بود و احترام داشت ، حاجی گفت : "بگو بیاد ببینم چیکار داره."

     وارد اتاق شد ، پیر مردی بود با سن بالای شصت سال. همین همین که چشمش به حاجی افتاد به سمت او دوید و با قدرت تمام او را بوسید و گفت : "همین ، همینو می خواستم بدم. ماه ها بود که آرزوم این شده بود که صورتتو از نزدیک ببوسم ، حالا به آرزوم رسیدم و راحت شدم."


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

فردا می خورم - محمدعبادیان

     تازه رسیده بود دو کوهه ، ساعت یک و نیم بعد از نیم شب بود. جلسه داشتیم. دوستش که همراهش بود ، گفت : "حاجی هنوز شام نخورده ، قبل از این که جلسه شروع بشه ، اگه غذایی چیزی دارین ، بیارین تا حاجی بخوره." رفتم و دوتا بشقاب باقالی پلو با دو تا قوطی تن ماهی آوردم و گذاشتم جلوی حاجی و دوستش.

     حاجی همین طور که صحبت می کرد ، مشغول خوردن غذا شد. لقمه اول را که می خواست در دهانش بگذارد ، پرسید : "بسیجی ها شام چی داشتن؟" گفتم : "از همینا." گفت : "همین غذا که آوردی جلوی من ؟" گفتم : "بله ، همین غذا." گفت : "تن ماهی هم داشتند؟" گفتم : "فردا ظهر قراره بهشون تن ماهی بدیم." تا این را گفتم ، لقمه را زمین گذاشت و گفت : "به من هم فردا ظهر تن ماهی بدین." گفتم : "حاجی جان! به خدا قسم فردا به همه تن ماهی می دیم." گفت : "به خدا قسم ، من هم فردا ظهر می خورم." هر چی اصرار کردم ، فایده ای نداشت و او آن شب همان باقالی پلو را خورد. اخلاص و ارادت او به بسیجی ها به حدی بود که حتی حاضر نبود به همین مقدار کم هم ، سفره اش از آنها رنگین تر باشد.


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

حلالم کن - ژیلا بدیهیان

     در بهمن ماه سال 1360 ، حاج همت به همراه حاج احمد متوسلیان و تعدادی دیگر از بچه های سپاه پاوه و مریوان به جنوب رفتند. یک هفته بعد هم ، برای من پیغام فرستاد که وسایلم را جمع کنم و برای رفتن به جنوب آماده شوم. به دزفول رفتم و بعد از این که چند روز در خانه ی یکی از دوستان حاجی سکونت داشتیم ، به طبقه دوم یک ساختمان که دو اتاق داشت رفتیم و با اسباب و اثاثیه مختصری که همراهم برده بودم ، در آنجا ساکن شدیم.

     حاجی اغلب دیر وقت به خانه می آمد. از آن طرف هم صبح خیلی زود از خانه بیرون می رفت و تقریبا تمام روز تنها بودم.

     یک بار ، سه شب بود که به خانه نیامده بود. شهر خیلی ساکت و آرام بود. کوچه ها و خیابان های شهر هم در تاریکی مطلق فرو رفته بود. تنها نشسته بودم زیر نور چراغ گردسوز و کتاب می خواندم. ناگهان صدای در آمد. ساعت را نگاه کردم یک ونیم صبح بود. از جا بلند شدم و رفتم در را باز کردم. حاجی پشت در بود ، آن هم با چه وضعی ، سر وصورت و لباسش گل خالی بود. چهره اش هم خیلی خسته بود و نشان می داد که چند شب است که نخوابیده. داخل شد و گفت : "شرمنده ام! حلالم کن. یکی دو هفته است که تو رو آوردم اینجا ، اون هم با این وضعی که اینجا داره ، حالا هم بعد از چند شب با این قیافه اومدم خونه." سپس یک راست به حمام رفت یادم هست آن شب آب گرم نداشتیم و او مجبور شد با آب سرد دوش بگیرد.

     تمام این سختی ها و دوری ها را به عشق حاجی تحمل می کردم و کمی و کاستی برایم هیچ اهمیتی نداشت. فقط دوست داشتم با او باشم.


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

مگه می ترسی؟ - ابراهیم سنجری

     عملیات والفجر3 بود. حاجی می خواست از خط بازدید کند ، می گفت : "باید خودم از نزدیک در جریان عملیات قرار بگیرم تا بتونم وضعیت رو بتر کنترل وهدایت کنم."

     به طرف خط در حال حرکت بودیم. همین طور که می رفتیم ، یک هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شد. مانده بودم چه کنم ، دستپاچه شده بودم. هواپیما بدجوری بالای سرما ویراژ می داد. در این حین ، چشمم به سنگ بزرگی که کنار جاده بود ، افتاد. سریع زدم روی ترمز تا برویم و آن سنگ را پناه خود قرار دهیم ، حاجی پرسید : "چرا وایستادی؟" گفتم : "مگه هواپیما رو نمی بینی حاجی؟ عراقیه!" گفت : "خُب باشه ، مگه می ترسی؟" گفتم : "الانه که ما رو بزنه ، خیلی پایین پرواز می کنه." با همان آرامش قبلی اش گفت : "لا حول و لا قوّة الّا با الله ، به حرکتت ادامه بده." مجبور بودم که اطاعت کنم.

     هواپیما شروع کرد به تیر اندازی ، چند تیر هم به عقب وانت خورد و آن را سوراخ کرد. نگاهی به حاجی انداختم ، دیدم آرام و بی خیال نشسته و هیچ استرسی در چهره اش مشاهده نمی شود. من هم از آن اتکا به خدای بسیار زیادی که داشت ، روحیه گرفتم و به راهم ادامه دادم.


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری