یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

بیا و مردونگی کن - ژیلا بدیهیان (قسمت اول)

     زمستان سال 1362 بود و ما دراسلام آباد غرب زندگی می کردیم. ابراهیم از تهران آمد. قیافه اش خیلی خسته به نظر می رسید. معلوم بود چند شبه که استراحت نکرده ، این را از چشم های قرمزش فهمیدم. با این همه آن شب دست مرا گرفت و گفت : "بشین و از جات بلند نشو امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام." آن زمان مصطفی را باردار بودم. خواستم بگویم که تو خسته ای ، بنشین تا خستگی ات درآید که مهلت نداد و از جایش بلند شد. سفره را انداخت ، غذا را کشید و آورد. غذای مهدی را داد و بعد از این که سفره را جمع کرد و برد، دو تا چای هم ریخت و خوردیم. بعد رفت رختخواب را انداخت و شروع کرد با بچه حرف زدن. می گفت : "بابایی ، اگه پسر خوب و حرف گوش کنی باشی ، باید همین امشب سرزده تشریف بیاری ، می دونی چرا؟ چون بابایی خیلی کار داره. اگه امشب نیای من توی منطقه نگران تو و مامانت هستم. بیا و مردونگی کن و همین امشب تشریف فرمایی کن." جالب اینکه می گفت : "اگه پسر خوبی باشی." نمی دانم از کجا می دانست که بچه پسر است ...

ادامه دارد ...


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

اینجا ماله من نیست ...

عجب دنیایی داریم ها ، واقعا ...

نه بزارین صادق باشیم با هم دیگه ، این دنیاست که ما رو داره ، دنیا به هر حال به هدف خودش میرسه ، حالا هر چی هست ...

ولی بعضی از ما به راحتی آب خوردن از هدفامون دست میکشیم ، چی فکر می کردم ، چی شد ...

از بهشت افتادم تو جهنم ، جایی که بودم ارزش داشتم نه برای آدم های اونجا ، بلکه برای آقایی که اونجا همیشه خودش رو سر ما دست می کشید ، یادش به خیر ...

از همه جای دنیا میومدن ما رو می بوسیدن ، بهم التماس دعا می گفتن ، صد اندوه که نمی دونستن مقام اونا از ما بالاتر بود ... بهمون می گفتن خوشا به سعادتون ولی خب این بزرگی آقا بود نه سعادت من ، من ؟؟؟؟!!!!!

سختی زیاد داشتیم ، کم خوابی داشتیم ، بی احترامی داشتیم ، خستگی داشتیم ، مریضی داشتیم ... ولی همه و همش فدای یک تار موت آقاجان.

اینجا می فهمن که اون ساعتهایی که میگذشت و غم و اندوه روزگار نبود چه ساعت هایی بود ...

کاش برگردن ، و ای کاش دوباره برگردم ، دلم برات خیلی تنگ شده آقا ، برای صحن انقلابت ، برای شب های محرمت  و شب تاسوعاتو و یک دنیا عباس ، برای شب عاشوراتو تاج زمین حسین ، دلم برای پرچم مشکیت که یک دنیا راز بود توش ...

دلم برای فرش های شب قدر ، عید نوروز ، نماز عید فطر ...  و هزاران روز پر خاطرت تنگ شده ؛

دلم برای زائرات ، اصلا یک جورایی خودت خواستی و منو کشوندی تو ولی آقا کاش می کشوندی و همون جا پرواز می کردم ، چرا ولم کردی ؟؟؟؟

چرا اینجا خب ؟؟؟ بهم کمک کن به قولی که بهت دادم پای بند بمونم ... به لطف خدا

یاعلی.


عاشق بسیجی ها - حجت نصیری

     همان طور که بسیجی ها حاجی رو دوست داشتند ، حاجی هم به شدت به بسیجیان عشق می ورزید و آنها را مانند فرزندان و برادران خود دوست می داشت. همیشه می گفت : "من خاک پای بسیجی ها  هم نمی شم. ای کاش من هم بسیجی بودم و در سنگر نبرد از اونها جدا نمی شدم." می گفت : "شما بسیجیان تجسمی از روح والا و برتر یک انسان کامل هستید که امام زمان همواره در کنار شماست. شما باید بدونین که چرا می جنگین ، چرا کشته می دین و به کشته های خود می بالید و خرسند هستین."

     اولین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی بود که برادرش از قمشه به منطقه آمد و به حاجی گفت : "مردم از تو خواستن که بیایی و کاندیدنمایندگی بشی. باید خودتو آماده کنی تا بریم." حاجی پس از قدری تامل به برادرش گفت : "من اون لحظه ای که بسیجی ها با پیشونی بند هاشون میان واسه رفتن به خط از من خداحافظی می کنن رو ، با هیچ چیز و هیچ کجا عوض نمی کنم و تا لحظه آخر هم در کنار همین بسیجی ها می مونم."


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

به آرزوم رسیدم - شهید محمد رمضان

     علاقه ای که بچه بسیجی ها به همت داشتند ، غیر قابل وصف بود. همه او را از اعماق وجود دوست داشتند و هرجا که او را می دیدند ، دورش را گرفته و بوسه بارانش می کردند. البته این علاقه دو طرفه بود و اخلاصی که همت داشت ، علاقه ی بسیجی ها رو به او چند برابر کرده بود.

     یک روز داخل ساختمان ستاد ، همراه او بودیم ، که گفتند : "حاج آقا ، یه پیر مردی میگه با شما کار داره ، هر چی میگیم شما مشغولین و نمی تونین اونو ببینین ، میگه من تا حاجی رو نبینم از اینجا تکون نمی خورم. کار واجبی با او دارم ، باید حتما ببینمش ، وگرنه دیر میشه. باید یه چیز بهش بدم ، به کسی دیگه ای هم نمی دم ، شخصا باید برسم خدمت حاجی."

     همه تعجب کرده بودیم که این پیرمرد چه چیز و چه کاری می تواند داشته باشد. به هر حال چون پیر مرد بود و احترام داشت ، حاجی گفت : "بگو بیاد ببینم چیکار داره."

     وارد اتاق شد ، پیر مردی بود با سن بالای شصت سال. همین همین که چشمش به حاجی افتاد به سمت او دوید و با قدرت تمام او را بوسید و گفت : "همین ، همینو می خواستم بدم. ماه ها بود که آرزوم این شده بود که صورتتو از نزدیک ببوسم ، حالا به آرزوم رسیدم و راحت شدم."


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

فردا می خورم - محمدعبادیان

     تازه رسیده بود دو کوهه ، ساعت یک و نیم بعد از نیم شب بود. جلسه داشتیم. دوستش که همراهش بود ، گفت : "حاجی هنوز شام نخورده ، قبل از این که جلسه شروع بشه ، اگه غذایی چیزی دارین ، بیارین تا حاجی بخوره." رفتم و دوتا بشقاب باقالی پلو با دو تا قوطی تن ماهی آوردم و گذاشتم جلوی حاجی و دوستش.

     حاجی همین طور که صحبت می کرد ، مشغول خوردن غذا شد. لقمه اول را که می خواست در دهانش بگذارد ، پرسید : "بسیجی ها شام چی داشتن؟" گفتم : "از همینا." گفت : "همین غذا که آوردی جلوی من ؟" گفتم : "بله ، همین غذا." گفت : "تن ماهی هم داشتند؟" گفتم : "فردا ظهر قراره بهشون تن ماهی بدیم." تا این را گفتم ، لقمه را زمین گذاشت و گفت : "به من هم فردا ظهر تن ماهی بدین." گفتم : "حاجی جان! به خدا قسم فردا به همه تن ماهی می دیم." گفت : "به خدا قسم ، من هم فردا ظهر می خورم." هر چی اصرار کردم ، فایده ای نداشت و او آن شب همان باقالی پلو را خورد. اخلاص و ارادت او به بسیجی ها به حدی بود که حتی حاضر نبود به همین مقدار کم هم ، سفره اش از آنها رنگین تر باشد.


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری