همیشه می گفت : "این دو سال سربازی از بدترین ایام عمر من بود." علت آن را هم عدم وجود تقوا عنوان می کرد.
در زمان سربازی به خاطر سرعت عملش ، مسئول آشپزخانه شده بود. خودش تعریف می کرد : "ماه رمضان بود ، من به آشپزخانه گفتم که برای بچه ها سحری درست کنند ، حدود سیصد نفر.
ناجی که فرمانده مان بود ، متوجه این قضیه شد و صبح دستور داد همه ی سربازها به خط شوند. او آب آورده بود و سربازها را یکی یکی مجبور می کرد تا آب بخورند. آن روز همه ، روزه هایشان باطل شد و من چنین بی دینی در عمرم ندیده بودم. به خدا گفتم: "خدایا ، اگر ما برای تو روزه می گیریم ، این اینجا چی میگه؟ خدایا ، خودت سزای او رو بده." و خداهم سزایش را داد.
روز بعد دستور دادم که آشپزخانه را کاملا تمیز کنند. بعد از اینکه کف آشپزخانه حسابی تمیز شد ، رفتم روغن آوردم و به کف آشپزخان مالیدم. می دانستم ناجی آن شب حتما برای سرکشی به آنجا می اید و می خواهد مطمئن شود که غذایی پخته نمی شود. همان هم شد ، ناجی آمد و سر دیگ ها رفت و وقتی خیالش راحت شد ، موقع برگشتن چنان لیزی خورد که افتاد و پایش شکست. او را به بیمارستان منتقل کردند و ما تا آخر ماه رمضان از دستش در امان بودیم. هر شب هم برای بچه ها سحری درست می کردیم و به این ترتیب توانستیم روزه هایمان را بگیریم."
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
از خصوصیات اخلاقیش هر چه بگوییم ، کم گفتیم. او از بچگی در خانواده ی ما ، بلاتشبیه ، مانند یک قرآن بود.
صبح که می خواستم بلندش کنم ، لحاف را از رویش پس نمی زدم. با یک بوسه بیدارش می کردم. طوری که گاهی وقت ها پدرش اعتراض می کرد و می گفت : "خجالت بکش زن ، این دیگه بزرگ شده."
سه ماه تعطیلات تابستان که می شد ، می گفت : "من خوشم نمیاد برم توی کوچه و با این بچه ها بشینم ، وقت مو تلف کنم. می خوام برم شاگردی." می گفتیم : "آخه برای ما زشته که تو بری شاگردی. بری شاگرد کی بشی؟" می گفت: "میرم شاگرد یه میوه فروش می شم." می رفت و آن قدر کار می کرد که وقتی شب به خانه می آمد ، دیگر رمقی برایش نمانده بود.
به او می گفتم: "آخه ننه ، کی به تو گفته که با خودت این طوری کنی؟" می گفت : "طوری نیست ، کار کردن یه نوع عبادته ، کیه که زحمت نکشه و کار نکنه؟" می گفت: "حضرت علی علیه السلام این همه زحمت می کشید! نخلستون ها رو آب می داد ، درخت می کاشت ، مگه ما به این دنیا اومدیم که فقط بخوریم و بخوابیم."
این بچه آرام و قرار نداشت. یک وقتی هایی که من خانه نبودم ، جارو را بر می داشت و خانه را جارو می کردو یا رخت ها را می شست. اخلاق و رفتارش طوری بود که همیشه همه ازش راضی بودند.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
پاییز سال 1333 بود که با همسرم و جمعی از دوستان ، قصد زیارت امام حسین علیه السلام را کردیم و راهی کربلا شدیم. آن موقع ابراهیم را باردار بودم ، خیلی ها مرا ازاین سفر منع کردند ، اما به خدا توکل کردم و به شوق ابا عبدالله علیه السلام راهی کربلا شدم. با اتوبوس تا کرمانشاه آمدیم و از آنجا به مرز خسروی رفتیم. راه بسیار سخت و طاقت فرسایی بود ، با جاده های خاکی و ماشین های قراضه
صبح روز بعد ، ماموران عراقی اجازه دادند که حرکت کنیم. هوا بسیار گرم بود و راه هم پر از دست انداز. از طرفی گرد و غباری که اخل ماشین می پیچید ، کم کم حال مرا دگرگون کرد. تمام روز در راه بودیم و بالاخره پیش ازغروب به کربلا رسیدیم.چشم هایم سیاهی می رفت و حالم به کلی بد شده بود با زحمت مرا پیش یک دکتر بردند. دکتر پس از معاینه گفت: "بچه از بین رفته و تلف شده." مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: "اگه با اینها بچه سقط نشد ، حتما بیاریدش تا عملش کنم."
حرف های دکتر مثله یک پتکی توی سرم کوبیده شد. خیلی ناراحت و دل شکسته شده بودم. علی اکبر خانه ای نزدیک حرم اجاره کرده بود و من پانزده روز تمام کنج خانه ، توی رخت خواب افتاده بودم. لب به هیچ قرص و کپسولی هم نمی زدم.
به علی اکبر گفتم که می خواهم بروم حرم. اما او مخالفت کرد . گفت : "حال تو مساعد نیست ، بیشتر استراحت کن تا به سلامتی کامل برسی." هرچه او اصرار کرد فایده نداشت. دیگر دلم بدجوری هوای حرم را کرده بود و طاقت در خانه ماندم نداشتم.
بالاخره علی اکبر مرا به حرم برد. تا نیمه های شب آنجا بودیم. آقا را بادلی شکسته صدا زدم و از او شفاعت خواستم. حسابی با امام حسین علیه السلام درددل کردم و به او گفتم: "آقا من شفامو از شما میخوام ، به دکتر هم کاری ندارم. من به شوق دیدار و زیارت شما رنج این راه رو به جون خریدم ، حالا از شما توقع یه گوشه چشمی دارم." بعد هم به رواق کوچک ابراهیم رفتیم و لحظاتی را هم در آنجا سپری کردیم.
حسابی سبک شدیم و به منزل برگشتیم. خسته شده بودم و خوابم گرفته بود. خوابیدم. در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه ی مردم زیارت می کرد. آن خانم بلند بالا که بچه ای روی دستش بود. به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: "این بچه را بذار لای چادرت و به هیچ کس هم کس هم نده ، برش دار و برو." من آن بچه را توی چادرم پنهام کردم و آمدم.
همان موقع از خواب پریدم. گریه امانم را بریده بود. از شدت خوشحالی زار می زدم. خواب را که برای مادر علی اکبر تعریف کردم ، گفت: "این خواب یه نشونه ست."بعد گفت: "خیالتون راحت باشه که بچه سالمه .فقط نیت کن که اگر بچه پسر بود ، اسمشو بذاری محمد ابراهیم."
از روز بعد دیگر اصلا درد و ناراحتی نداشتم. هیچ کس باور نمیکرد. همان روز دوباره پیش دکتر رفتیم. دکتر پس از معاینه با تعجب تمام گفت: "امکان نداره ، حتما معجزه ای شده!" ماعربی بلد نبودیم و حرف های دکتر را یکی از دوستانمان برای مان ترجمه می کرد. دکتر پرسید: "شما کجا رفتین و دوا و درمون کردین؟ این کار کدوم طبیبه؟ الان باید مادر و بچه هر دو از بین رفته باشن ، یا حداقل بچه تلف شده باشه! شما چیکار کردین؟" علی اکبر گفت : "ما رفتیم پیش دکتر اصلی."
دکتر وقتی شنید که این عنایت آقا امام حسین علیه السلام است ، تمام پولی را که بابت ویزیت و نسخه به او داده بودیم ، به ما بازگرداند و مقداری هم داروی تقویتی برایم نوشت و گفت: "خیلی مواظب خودتون باشین."
وقتی مطمئن شدم که بچه سالم است ، از علی اکبر خواستم که در کربلا بمانیم. رفتن و دل کندن از آنجا با توجه به مسائلی که پیش آمده بود ، خیلی سخت بود. چند بار جوازمان را تمدید کردیم و بعد از چهار ماه به ایران برگشتیم. نیمه بهمن بود که سرخوش از سفر کربلا ، رسیدیم شهرضا.
دوازدهم فروردین 1334 پسرمان به دنیا آمد. آن هم چه پسری! هر چند که اولاد با اولاد فرقی نداره ، اما این یکی با بقیه فرق داشت. پسری زیبا ، آرام ، دوست داشتنی و از مهم تر ، نظر کرده آقا امام حسین علیه السلام ، وقتی به دنیا آمد ، به خاطر خوابی که دیده بودم ، اسمش را گذاشتیم "محمد ابراهیم".
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری