علاقه ای که بچه بسیجی ها به همت داشتند ، غیر قابل وصف بود. همه او را از اعماق وجود دوست داشتند و هرجا که او را می دیدند ، دورش را گرفته و بوسه بارانش می کردند. البته این علاقه دو طرفه بود و اخلاصی که همت داشت ، علاقه ی بسیجی ها رو به او چند برابر کرده بود.
یک روز داخل ساختمان ستاد ، همراه او بودیم ، که گفتند : "حاج آقا ، یه پیر مردی میگه با شما کار داره ، هر چی میگیم شما مشغولین و نمی تونین اونو ببینین ، میگه من تا حاجی رو نبینم از اینجا تکون نمی خورم. کار واجبی با او دارم ، باید حتما ببینمش ، وگرنه دیر میشه. باید یه چیز بهش بدم ، به کسی دیگه ای هم نمی دم ، شخصا باید برسم خدمت حاجی."
همه تعجب کرده بودیم که این پیرمرد چه چیز و چه کاری می تواند داشته باشد. به هر حال چون پیر مرد بود و احترام داشت ، حاجی گفت : "بگو بیاد ببینم چیکار داره."
وارد اتاق شد ، پیر مردی بود با سن بالای شصت سال. همین همین که چشمش به حاجی افتاد به سمت او دوید و با قدرت تمام او را بوسید و گفت : "همین ، همینو می خواستم بدم. ماه ها بود که آرزوم این شده بود که صورتتو از نزدیک ببوسم ، حالا به آرزوم رسیدم و راحت شدم."
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
تازه رسیده بود دو کوهه ، ساعت یک و نیم بعد از نیم شب بود. جلسه داشتیم. دوستش که همراهش بود ، گفت : "حاجی هنوز شام نخورده ، قبل از این که جلسه شروع بشه ، اگه غذایی چیزی دارین ، بیارین تا حاجی بخوره." رفتم و دوتا بشقاب باقالی پلو با دو تا قوطی تن ماهی آوردم و گذاشتم جلوی حاجی و دوستش.
حاجی همین طور که صحبت می کرد ، مشغول خوردن غذا شد. لقمه اول را که می خواست در دهانش بگذارد ، پرسید : "بسیجی ها شام چی داشتن؟" گفتم : "از همینا." گفت : "همین غذا که آوردی جلوی من ؟" گفتم : "بله ، همین غذا." گفت : "تن ماهی هم داشتند؟" گفتم : "فردا ظهر قراره بهشون تن ماهی بدیم." تا این را گفتم ، لقمه را زمین گذاشت و گفت : "به من هم فردا ظهر تن ماهی بدین." گفتم : "حاجی جان! به خدا قسم فردا به همه تن ماهی می دیم." گفت : "به خدا قسم ، من هم فردا ظهر می خورم." هر چی اصرار کردم ، فایده ای نداشت و او آن شب همان باقالی پلو را خورد. اخلاص و ارادت او به بسیجی ها به حدی بود که حتی حاضر نبود به همین مقدار کم هم ، سفره اش از آنها رنگین تر باشد.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
در بهمن ماه سال 1360 ، حاج همت به همراه حاج احمد متوسلیان و تعدادی دیگر از بچه های سپاه پاوه و مریوان به جنوب رفتند. یک هفته بعد هم ، برای من پیغام فرستاد که وسایلم را جمع کنم و برای رفتن به جنوب آماده شوم. به دزفول رفتم و بعد از این که چند روز در خانه ی یکی از دوستان حاجی سکونت داشتیم ، به طبقه دوم یک ساختمان که دو اتاق داشت رفتیم و با اسباب و اثاثیه مختصری که همراهم برده بودم ، در آنجا ساکن شدیم.
حاجی اغلب دیر وقت به خانه می آمد. از آن طرف هم صبح خیلی زود از خانه بیرون می رفت و تقریبا تمام روز تنها بودم.
یک بار ، سه شب بود که به خانه نیامده بود. شهر خیلی ساکت و آرام بود. کوچه ها و خیابان های شهر هم در تاریکی مطلق فرو رفته بود. تنها نشسته بودم زیر نور چراغ گردسوز و کتاب می خواندم. ناگهان صدای در آمد. ساعت را نگاه کردم یک ونیم صبح بود. از جا بلند شدم و رفتم در را باز کردم. حاجی پشت در بود ، آن هم با چه وضعی ، سر وصورت و لباسش گل خالی بود. چهره اش هم خیلی خسته بود و نشان می داد که چند شب است که نخوابیده. داخل شد و گفت : "شرمنده ام! حلالم کن. یکی دو هفته است که تو رو آوردم اینجا ، اون هم با این وضعی که اینجا داره ، حالا هم بعد از چند شب با این قیافه اومدم خونه." سپس یک راست به حمام رفت یادم هست آن شب آب گرم نداشتیم و او مجبور شد با آب سرد دوش بگیرد.
تمام این سختی ها و دوری ها را به عشق حاجی تحمل می کردم و کمی و کاستی برایم هیچ اهمیتی نداشت. فقط دوست داشتم با او باشم.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
عملیات والفجر3 بود. حاجی می خواست از خط بازدید کند ، می گفت : "باید خودم از نزدیک در جریان عملیات قرار بگیرم تا بتونم وضعیت رو بتر کنترل وهدایت کنم."
به طرف خط در حال حرکت بودیم. همین طور که می رفتیم ، یک هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شد. مانده بودم چه کنم ، دستپاچه شده بودم. هواپیما بدجوری بالای سرما ویراژ می داد. در این حین ، چشمم به سنگ بزرگی که کنار جاده بود ، افتاد. سریع زدم روی ترمز تا برویم و آن سنگ را پناه خود قرار دهیم ، حاجی پرسید : "چرا وایستادی؟" گفتم : "مگه هواپیما رو نمی بینی حاجی؟ عراقیه!" گفت : "خُب باشه ، مگه می ترسی؟" گفتم : "الانه که ما رو بزنه ، خیلی پایین پرواز می کنه." با همان آرامش قبلی اش گفت : "لا حول و لا قوّة الّا با الله ، به حرکتت ادامه بده." مجبور بودم که اطاعت کنم.
هواپیما شروع کرد به تیر اندازی ، چند تیر هم به عقب وانت خورد و آن را سوراخ کرد. نگاهی به حاجی انداختم ، دیدم آرام و بی خیال نشسته و هیچ استرسی در چهره اش مشاهده نمی شود. من هم از آن اتکا به خدای بسیار زیادی که داشت ، روحیه گرفتم و به راهم ادامه دادم.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
به فرمانده گردان ها خیلی اهمیت می داد ، اما اگر هم کم کاری می شد ، با آنها برخورد می کرد. می گفت : "شماها توی عملیات چشم های من و نماینده ی من هستین. یعنی اگر دیدین چیزی شده و راهی نیست ، باید سریع تصمیم بگیرین."
در بررسی عدم موفقیت عملیات والفجر 1 ، مشخص شد که بعد از گذشتن از جاده آسفالت ، فرمانده ی گردانی که آن طرف جاده بود ، وضعیت را برای او نگفته و در نتیجه موفقیتی حاصل نشده است.
به فرمانده گردان گفت : "چرا به من نگفتی؟" از شدت ناراحتی و عصبانیت چشم هایش قرمزشده بود ، داد میزد و می گفت : "تو مگه فرمانده گردان من نبودی ؟" فرمانده گردان گفت : "ارتباط قطع شده بود و بی سیم کار نمی کرد. تقصیر من نبود." حاجی گفت : "معاونت رو می فرستادی. اصلا خودت می اومدی و می گفتی که جاده آسفالت رو رد کردین ، تا من بتونم یه کاری بکنم و بدونم که که چه خاکی به سرم بریزم."
در عملیات خیبر هم یکی از فرمانده گردان ها را توجیه کرد و گفت : "باید با قدرت بری و کار رو تموم کنی. دلم می خواد رو سفیدم کنی." تمام امکانات را هم به او داد ، اما او نتوانست موفق عمل کند. بی سیم زد و گفت : "حاجی ، نمی شه." حاج همت سرش داد زد و گفت : "نمی شه نداریم ، باید بشه. تا اونجا رو نگرفتی ، عقب نمی آیی ها."
روز بعد ، برگشت. حاجی به او گفت : "چرا برگشتی؟" فرمانده گردان گفت : "نشد که نشد. هر کاری کردم نتونستم." حاج همت خیلی قاطع با او برخورد کرد و گفت : "از اولش هم اشتباه کردم که تو رو فرستادم. تو لیاقت فرمانده گردانی رو نداری. از همین الان پستت رو تحویل میدی به یکی دیگه"
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری