برای شناسایی به همراه او به بالای ارتفاعات گیسکه رفته و داخل سنگری شدیم. زیاد از حد به دشمن نزدیک بودیم. حاجی با دوربین مشغول برانداز کردن ارتفاعاتی بود که در دامنه شهر مندلی عراق قرار داشت و آنجا را شناسایی می کرد.
در همین حین ، دشمن متوجه حضور ما شد و اقدام به شلیک گلوله ی خمپاره کرد. اولین خمپاره در فاصله پنجاه ، شصت متری ما به زمین اصابت کرد ، دومی در سی متری و سومی نزدیک تر.
پس از شلیک سومین گلوله ، حاجی خیلی آرام به من گفت : "بلند شو بریم که الان دیگه سنگرمونو می زنن." سریع سنگر را ترک کردیم ، شاید بیش از صدمتر از سنگر دور نشده بودیم که گلوله درست به وسط آن اصابت کرد و سنگر رفت رو هوا.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
عملیات والفجر مقدماتی جزو آن دسته از عملیات هایی بود که غم غریبی و مظلومیت فرزندان فاطمه (سلام الله علیها) را بیش از پیش نمایان کرد.
عملیات در فکه انجام شد. زمین فکه رملی بود و رزمندگان برای عبور از این زمین مشقت زیادی را باید متحمل می شدند. از طرف دیگر ، دشمن سخت ترین موانع را با استفاده از بدترین نوع سیم خاردار ، تله های انفجاری و بشکه های مواد آتش زا در داخل کانال های عمیق که محل عبور رزمندگان بود ، قرار داده بود تا سد راه آن ها شود.
گردان کمیل پس از پیش روی به سمت دشمن ، در یکی از کانال ها گرفتار شده بود و هیچ راه پس و پیشی نداشت. فرمانده لشکر هم فقط می توانست با آن ها ارتباط بی سیم برقرار کند. همت با اینکه می دانست یارانش دیر یا زود در آن جا به شهادت می رسند ، اما هیچ کاری از دستش بر نمی آمد ، جز دلداری دادن آنها و خون دل خوردن. هر دو طرف تا لحظات آخر که ارتباط بی سیم قطع شد ، به یکدیگر روحیه می دادند.
نیرو های گردان کمیل در حالی که اکثرا مجروح بودند ، با لب تشنه به شهادت رسیدند. گرد غم و اندوه و رنج در چهره ی همت به خوبی نمایان بود و از این که نتوانسته بود کاری انجام دهد ، خود خوری می کرد.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
شب عملیات مسلم ابن عقیل (علیه السلام) اوضاع خیلی به هم ریخت بود و نیرو ها شدیدا مشغول اجرای دستورات فرماندهان خود بودند. در همین گیر و دار ، ناگهان چشمم به همت افتاد. دیدم ساکت و آرام همین طور که به آسمان نگاه می کند ، اشک میریزد. تعجب کردم. گفتم : "حتما مشغول راز و نیاز با خداست و داره از خدا برای پیروزی توی عملیات مدد میگیره." به هر حال کنجکاوی باعث شد که بروم سراغش ، از او پرسیدم : "چیه حاجی ، چرا گریه می کنی؟" به آسمان اشاره کرد و گفت : "به ماه نگاه کن." نگاهی به ماه انداختم و گفتم : "خب ، چی شده؟" گفت : "ماه لحظه به لحظه بچه هارو همراهی میکنه ، هر جا اونا توی دید دشمن قرار میگیرن ، ماه میره زیر ابر و جایی که از دید دشمن بیرون میان و نیاز به روشنایی دارن ، ماه میاد و همه جا رو روشن می کنه ، می بینی لطف خدا رو که چطور شامل حال ماه می شه؟ حالا فهمیدی برای چی اشکم در اومد؟"
او رفت و این امداد غیبی را از پشت بی سیم به اطلاع فرمانده گردان ها هم رساند و آن ها را متوجه حرکت ابر و ماه کرد. دقایقی بعد صدای گریه همه ی آن ها از پشت بی سیم شنیده می شد.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
عملیات محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) بود. چند شب قبل ، خوابی دیده بودم که کمی دلم شور می زد. حاجی که آمد ، خوابم را برایش تعریف کردم و گفتم : "اگه میشه ، چند شب بمون و بعد برو ، دلم خیلی شور میزنه. می ترسم اتفاقی بیوفته."
حاجی که در تدارک یک عملیات وسیع بود ، خندید و گفت : " نگران نباش ، خیالت راحت ، من هیچ اتفاقی برام نمی افته. هنوز به اون حدی از تقوا نرسیدم که بخواد طوریم بشه."
سپس مسئله ای را با من در میان گذاشت و گفت : "من در مکه از خدا خواستم که نه اسیر بشم و نه مجروح ، از خدا تقاضا کردم که یکجا شهید بشم."
این صحبت ها زمانی بین ما رد و بدل شد که تنها بیست و هفت روز از زندگی مشترکمان می گذشت.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری