به او گفتیم : "نمی خوای زن بگیری؟" گفت : "چرا نمی خوام؟" تعجب کردیم. فکر نمی کردیم به این سادگی پیشنهاد ازدواج را قبول کند. مادرش گفت : "ننه ، کیو می خوای؟ بگو تا واست بگیرم." گفت : "من یه زن می خوام که بتونه پشت ماشین با من زندگی کنه." مادرش گفت : "این دیگه چه صیغه ایه؟ پشت ماشین دیگه یعنی چی؟" گفت : "یعنی اینکه من بشینم جلو ، اون هم عقب زندگی کنه ، یعنی این." مادرش گفت : "مادر ، آخه کدوم دختری حاضره یه همچو زندگی داشته باشه ؟!" گفت : "اگه می خواین من زن بگیرم ، شرطش همینه که گفتم." اول فکر کردیم چون خانه ای برای تشکیل زندگی ندارد ، چنین حرفی میزند. با برادرش خانه ای برای او ساختیم و گفتیم : "ما توی همین شهر برای تو زن می گیریم ، این هم خونه و زندگی. تو هرجا می خوای بری ، برو و به کارت برس." گفت : "من زنی میخوام که شریک و همدم زندگی ام باشه و هرجا میرم ، اون هم باید دنبالم بیاد." حرفش یک کلام بود.
مدتی بعد که از پاوه آمد ، گفت : "کسی رو که دنبالش می گشتم ، پیدا کردم." به او گفتم : "به همین سادگی؟" گفت : "نه ، همچنین ساده ام نبود. بیچاره م کرد تا بله رو گفت." گفتم : "یعنی قبول کرد که پشت ماشین با تو زندگی کنه؟" خندید و گفت : "تا اون ور دنیا هم برم ، دنبالم میاد." گفتم : "مبارکه."
دختر مورد علاقه ی او از دانشجویانی بود که برای خدمت در مناطق محروم ، شهر و دیار خود را رها کرده و عازم کردستان شده بود. حاجی چند بار از او خواستگاری کرده ، اما جواب رد داده بود. در آخر ، او نیت چهل روز روزه و دعای توسل می کند که پس از چهل روز ، به اولین خواستگاری جواب مثبت بدهد. درست شب چهلم ، حاجی مجددا از او خواستگاری می کند و جواب مثبت می گیرد.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
وقتی شهر نودشه را آزاد کردیم ، یکی از کارهای همت این بود که بسیج را در آن شهرراه انداری کرد و آموزش نظامی می داد ، در شهر میدان تیری درست کرد و گفت : "هر کس که میخواد بسیجی بشه ، بیاد اینجا."
وضعیتی درست کرده بود بیا و ببین. صدای شلیک تیر یک لحظه هم قطع نمی شد ، صدای همه درآمده بود و اعتراض می کردند. اما حاجی در جواب آن ها می گفت : "صبر کنین ، بعدا معلوم میشه که من دارم چیکار میکنم."
هرکسی که در شهر بود ، آمده بود و یک اسلحه گرفته بود و ان را می گرفت به سمت آسمان و یک خشاب خالی می کرد. انگار که یک جوری عقده گشایی می کردندو اکثرا هم می آمدند نزدیک بهداری و شلیک می کردند. دیگر آسایش نداشتیم.
به حاجی گفتیم : " از بحث سر وصدا که بگذریم ، اینا دارن بیت المال رو نابود می کنن. این کار شما از نظر شرعی مورد داره" گفت : "من چیزی میدونم که شما نمی دونین." گفتیم : " یعنی چی؟ این حرفها چه معنی می ده؟" اینا همشون تشنه ی اسلحه اند و به خاطر اسلحه شاید خود فروشی هم بکنن و اون طرفی بشن. عطششون که بخوابه ، خودشون خسته میشن و دست برمیدارن."
یک ماه نگذشته بود که شهر آرام شد و فقط هر از چند گاهی ، صدای تک تیری می آمد. حاج همت با هوش سرشاری که داشت ، توانسته بود شیوه ی صحیح برخورد با آنان را به کار بندد و جواب هم بگیرد.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
نیرو ها همه کم آورده بودند. از طرفی هوا هم خراب شده بود. همه خسته بودند و می گفتند : "ما دیگه جلو نمی ریم. چند بار رفتیم ، نمیشه ، دست نیافتنیه ، دیگه نمیایم." حاجی با همان لبخند ملیح همیشگی اش ، شروع کرد به حرف زدن و گفت: "ما مامور به انجام وظیفه ایم ، حالا در این راه اگه شهید بشیم هم شدیم دیگه. مگه شما از اون چریک های فلسطینی کم ترین که 35 بار عملیات کردن و شکست خوردن و باز مجددا از نو عملیات رو شروع کردن."
چنان مثال های حماسی و هیجان انگیزی آورد که بعد از تمام شدن حرف هایش همه اعلام کردند: "ما تا آخر هستیم."
این طوری حاجی نه تنها نیروها را مجاب به ماندن ، بلکه روحیه ی آنها را نیز چند برابر کرد. رفتیم و موفق شدیم و توانستیم به هدف مورد نظرمان نیز برسیم.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
فردای روزی که مجسمه شاه پایین آورده شد ، یکی از دوستان ابراهیم خبر آورد که "فردا قراره یه لشکر نیرو بیاد شهرضا و همه رو محاصره و سرکوب کنه" ابراهیم به او گفت : "اگه می ترسی و وحشت کردی ، برو خونه و بگیر بخواب. کاری هم به این کارا نداشته باش."
ابراهیم همه ی کسانی را که با او همراه بودند ، جمع کرد و به آن ها گفت: " برید قلوه سنگ جمع کنید و بیارین." مقدار زیادی قلوه سنگ جمع شد ، بعد گفت: "توی کوچه ها و خیابون ها می ایستید و این قلوه سنگ ها رو با خودتون می برین. در خونه ها رو هم باز بذارین که اگه سربازها حمله کردن ، برید توی خونه ها و در رو ببندین." تقریبا افراد همه ی کوچه ها را توجیه کرد.
فردای آن روز ، یک لشکر نیرو آمد و سربازها رفتند به میدان طالقانی و بعد هم در همه جا مستقر شدند. در گیری شدیدی بین مردم و سربازها در گرفت و مردم با قلوه سنگ افتاده بودند به جان سربازها. بلایی به سرشان آوردند که آنها در جواب قلوه سنگ ، تیر اندازی می کردند.
سه تا سربازها را هم گرفته بودند. بیچاره سربازها التماس می کردند که "ما اسلحه ها رو تحویل می دیم ، ما رو نکشین." می گفتند: "اگه ما به اینجا نمی آمدیم ، اعداممون می کردن." اسلحه هایشان را گرفتند و رهایشان کردند.تا ساعت دو بعد از ظهر دیگر اثری از سربازها نبود ، همه رفته بودند. مدتی بعد امام آمد و انقلاب پیروز شد.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
کم کم با بالا رفتن تب انقلاب ، او هم درگیر مبارزه شد. هر کجا که می رفت و می نشست ، بر ضد شاه حرف میزد ، تا اینکه پس از چهار ماه ، داشگاه را رها کرد.
می گفت: "ما باید کاری کنیم که شاه سرنگون بشه." کار به جایی رسید که او و دوستانش توانستند مجسمه شاه را با سختی و زحمت ، از وسط میدان اصلی شهر ، پایین بیاورند و خرد کنند. ماموران شهربانی هم با دیدن جوشش مردم ، از ترسشان در شهربانی را بستند و بیرون نیامدند.
همان روز مردم به فرمان او ، ریختند داخل شهربانی و آنجا را تخلیه کردندو تعدادی از ماموران را هم به اسیری گرفتند. اسناد و مدارک و پرونده های زیادی را هم با خودشان از شهربانی آوردند که در بین آن اسناد ، ما حتی حکم اعدام ابراهیم را هم دیدیم.
کار آنها به قدری سر و صدا راه انداخت که سرلشکر ناجی اعلام کرد: "این ها توی شهرضا جنایت کردن و بزرگی جنایتشون حد نداره."
ابراهیم آن روز پیش من نشسته بود و می گفت: "ارواح پدرت؛ این جنایتی رو که توی شهرضا کردیم ، می آییم توی اصفهان هم می کنیم. اگه مردی بیا شهرضا."
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری