یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

سخنرانی پرشور - ژیلا بدیهیان

     برای سخنرانی در مراسم سومین روز شهادت حسن باقری و مجید بقایی دعوتش کرده بودند. وقتی رفت پشت تریبون و بلندگو را گرفت و شروع  به صحبت کرد ، حال عجیبی داشت. چشم هایش برق میزد  و با تمام وجود حرف از شهید و شهادت میزد . طوری دست هایش را تکان می داد که کاملا بیانگر احساس پر از رنج و درد و شور او بود. صدایش حزن عجیبی داشت ؛ آهنگی از درد ، اما خالص.

     وقتی حرف از شهید می زد ، چهره اش برافروخته می شد و به خود می پیچی. فریادهایش برخاسته از تک تک سلول های بدنش بود. محکم و خالصانه حرف میزد ، می گفت : " ... در راهی که فی سبیل الله و فقط برای خدا می پیماییم ، اگر مومنی یک لحظه احساس ناامیدی کند ، آن لحظه ، لحظه ی کفر و شرک انسان است ... "

     می گفت : " ... ما از شهید دادن نمی ترسیم ، ولی از این می ترسیم که خدای ناکرده ، روزی این خون ها به ناحق ریخته شود و تزلزلی در راهمان و استقامت مان و توان مان پیدا شود ، که ان شاء الله نباید این طور شود ..."


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

شب زفاف - مادر شهید

     پس از انجام کارهای مقدماتی ، در دی ماه سال 1360 بود که ابراهیم با یک دست لباس سپاه و همسرش نیز با یک لباس ساده سر سفره عقد حاضر شدند و امام جمعه اصفهان خطبه عقد آن ها را خواند. با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید ، یک جلد نهج البلاغه و بیست هفت تومان پول.

     همان شب دست زنش را گرفت و او را به خانه خودمان آورد. عجب شبی بود. من با پدرش توی اتاق نشسته بودیم که متوجه صدای گریه اش شدیم. زار زار گریه می کرد. با خودم گفتم : "آخه چی شده ، مگه امشب شب زفاف نیست؟!"   به پدرش گفتم : "چرا اینقدر بی تابی می کنه؟"   او هم متحیر مانده بود.

     دلم طاقت نیاورد. بلند شدم و رفتم از لای در نگاه کردم. دیدم رختخواب را جمع کرده یک گوشه ، سجاده اش پهن است و مشغول راز و نیاز با خدای خویش است. خانمش هم کناری نشسته بود و نمیدانم قرآن یا مفاتیح بود که در دامنش بود.

     هر کاری کردم روم نشد که در را باز کنم و به او بگویم : "مادر التماس دعا ، منم دعا کن."    ساعت یازده شب بود. تا پنج صبح ناله می زد و من صدایش را میشنیدم که می گفت : "العفو ، العفو ، الهی العفو."   صدای ضجه های او قلبم را می سوزاند.

     تا خود صبح گریه کرد. طوری که صبح با چشم های قرمز و متورم آمد و صبحانه خورد. بعد هم با همسرش به گلزار شهدای شهرضا رفتند و پس ازآن که دیداری با شهدا تازه کردند ، برای زیارت به قم و از آنجا به پاوه رفتند. چون عملیاتی در پیش بود و باید هرچه زودتر خودش را می رساند.


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

حلقه ازدواج - ژیلا بدیهیان

     حلقه ازدواج من هزار تومان قیمتش بود.ابراهیم به من گفت : "من حلقه ی طلا و پلاتین نمی خوام ، اگه صلاح بدونین ، من فقط یه انگشتر عقیق برمیدارم."   یک انگشتر عقیق برداشت به قیمت صد و پنجاه تومان. آن موقع پدرم مخالفت کرد و می گفت : "زشته برای ما که دامادمون حلقه ی صدو پنجاه تومنی برداره. تو آبروی مارو بردی."   گفتم : "مگه چی شده؟"   گفت : "آخه کی تا حالا برای دامادش حلقه ی صدوپنجاه تومنی گرفته؟ زشته بابا ، میخندن به آدم."

     وقتی ابراهیم زنگ زد به خانه مان و موضوع را با او در میان گذاشتم ، با پدرم صحبت کرد. به او گفت : "آقای بدیهیان ، این حلقه از سرم هم زیاده ، شما دعا کنین که من بتونم توی زندگی ، حق همین انگشتر رو هم درست ادا کنم ، باقی اش دیگه دست خدا و مصلحت اوست."

     سر حرفش هم ایستاد. همیشه  و در هر شرایطی حلقه اش را دست می کرد و خیلی به آن توجه داشت. وقتی در یکی از عملیات ها ، حلقه شکست ، رفت و عین همان انگشتر با همان عقیق و همان رکاب را خرید و دستش کرد. خندیدم و گفتم : " حالا چه اصراری داری که حتما همین حلقه باشه و اینقدر نسبت به این حلقه مقیّدی؟"   گفت : "این حلقه توی زندگی ، سایه ی یه مرد یا یه زنه. من دوست دارم همیشه سایه تو همراهم باشه ، این حلقه همیشه در اوج تنهایی ، تو رو یادم می یاره و من محتاج اون هستم. می فهمی محتاج شدن یعنی چی؟"


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

حق با شماست - مجتبی عسگری

     در سنگرفرماندهی با حاجی نشسته بودیم که ناگهان یک نفر با داد و فریاد وارد شد. بدون مقدمه ، حاجی را خطاب قرار داد و در مقابل همه با لحنی اهانت آمیز سر حاجی فریاد کشید. پریدم وسط حرف هایش و گفتم : "مرد حسابی این چه وضع حرف زدنه !؟ درست صحبت کن ، داری با فرمانده لشکر حرف میزنی. گیرم حق هم با تو باشه ، ولی کی به تو هم چین اجازه ای داده که با حاجی این جوری صحبت کنی؟" گفت : "بشین سر جات! تو دیگه چی کاره ای؟" و دوباره به حرف هایش ادامه داد. سر مسئله اعتراض داشت و حاجی را مقصر می دانست که چرا توجه نمی کند.

     در تمام مدتی که او سر حاجی فریاد کشید ، حاجی ساکت و آرام نشسته بود و بدون کوچک ترین عکس العملی ، به حرف های او گوش می کرد. آخر سر هم وقتی حرف هایش تمام شد ، به او گفت : "حق با شماست ، ناراحت نباش ، خونسردی خودت رو هم حفظ کن. من حتما قضیه رو پیگیری می کنم ، ان شاء الله درست میشه."

     همه از این نحوه برخورد حاجی درس عبرت گرفتیم ، که او چطور توانست خودش را کنترل کند و در کمال آرامش و ادب جواب او را بدهد و خشمگین نشود.


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

همه ی عمر آزمایش است

     "... در راهی که فی سبیل الله و فقط برای خدا می پیماییم ، اگر مومن یک لحظه احساس کند که ناامید است ، آن لحظه ، لحظه ی کفر و شرک انسان است ؛ چرا که همه وجود ما ، همه ی توان ما و همه ی هستی ما ، به دست خداست و همیشه بایستی امیدوار و مطمئن بوده و توکل به خدا داشته باشیم.

     این صحنه همیشه محل آزمایش است. چهار صباحی زنده ایم ، 20 سال ، 30 سال ، 40 یا 50 سال ، آخر هم از دنیا می رویم. در این چهار صباحی که زنده ایم ، مرتب به وسیله خدا آزمایش می شویم و هر لحظه و ثانیه عمر ما آزمایش است. شکست هست ، پیروزی هست ، سختی هست ، راحتی هست ، همه چیز  هست ، ولی آنچه بیش از همه مطرح است ، آزمایش خداست.

     برای خدا کاری ندارد که یک لحظه صدام را از روی کره ی زمین بردارد ، ولیکن خداوند ، صدام را در کفرش آزمایش می کند و ما مومنان را در ایمانمان ؛ چرا که در جنگ مان در مقابل عراق ، هیچ چیز غیر از ایمانمان بر دشمن غلبه نکرد. از نظر ابزار ضعیف تریم ، از نظر امکانات ضعیف تریم ، از نظر کمک های بیگانه ضعیف تریم و هرچه شیطان و شیطانک هم هست ، پیرو صدام اند و ما غیر از خدا هیچ کس را نداریم ..."


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری