روز دهم عملیات خیبر ، به دستور فرماندهی قرارگاه فتح ، عملیات در محور طلاییه و کوشک متوقف شد و نیروهای لشکر برای بازسازی عازم دو کوهه شدند. همت هم همچنان مشغول رتق و فتق امور بود و در منطقه ی عملیاتی ماند.
بعد از ظهر روز چهاردهم اسفند بود که او جزیره را ترک کرد و وارد پادگان دو کوهه شد. اکبر زجاجی به پیشواز او رفت و گفت : "حاجی ، به دادمون برس. نیروها خسته شدن و بریدن. از طرفی چون ماموریت شون تموم شده ، می خوان برگردن شهرهاشون." حاج همت با شنیدن این خبر کمی به هم ریخت. اگر نیروها یه شهرهای شان باز می گشتند ، عملا لشکر هیچ عقبه ای نداشت.
او نیروها را در میدان صبحگاه دو کوهه جمع کرد و در فاصله ی بین نماز مغرب و عشاء سخنرانی آتشینی کرد. او گفت : " ... ما هرچه داریم از شهدا داریم و انقلاب خون بار ما حاصل خون این عزیزان است. در هیچ کجای تاریخ و مقررات جنگ و تاکتیک جنگ ، هیچ کس یا گروهی نتوانسته بگوید این عملیات پیروز است یا نه. حتی پیامبر هم در جنگ نگفته است پیروز است یا نه. تنها چیزی که مهمه حرکت در راه خداست. خداوند شکست میدهد ، پیروزی هم میدهد ، ما باید به او اتکا داشته باشیم. اعضای بدن ما ضعیف است. عملیات به دست دیگری است ، دست ما نیست که سخت باشد یا آسان. دیدگاه های ما مادی است ، اما زیر بنای جنگ مان معنویت است. ما این جنگ را با خون خود پیش می بریم ..."
بعد از این سخرانی ، که در حقیقت اخرین سخرانی جاج همت قبل از شهادتش بود ، تمامی کسانی که قصد بازگشت داشتند ، با چشمانی نمناک و عظمی راسخ ، آمادگی خود را برای حضور در صحنه ی نبرد به فرماندهان خویش اعلام کردند.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
حاج همت با من تماس گرفت و گفت : "حاج آقا ، لطف کنین و هرچه زود تر خودتونو برسونین دو کوهه ، باهاتون کار دارم." من هم درنگ نکردم و فوری رفتم دو کوهه.
سراغ حاج همت رفتم و پس از حال و احوال پرسی گفتم : "چی شده حاجی؟ " گفت : "من یه سری از افراد رو جمع کردم تا برای عملیات بعدی اونها رو آموزش بدم." گفتم : "خب به سلامتی ، این چه ربطی به من داره ؟" گفت : "منظورم از آموزش ، آموزش نظامی نیست ، من می خوام اینا رو آموزش اعتقادی بدم. طی عملیات قبلی ، به این نتیجه رسیدم که اگه افراد از لحاظ اعتقادی روحیه ی بالایی داشته باشن ، خیلی بهتر از کسانی که صرفا از لحاظ نظامی در سطح بالایی هستن ، می جنگن."
او نامه ای برای من نوشت و در آن آورده بود : "سلام علیکم ، ان شاء الله به سلامت باشین. مرحمت فرموده در مورد اساس قیام آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) و 313 سردار حضرت ، حدیث و ادله ی لازم را جمع آوری کنید و نیز اگر در جنگ های صدر اسلام این عدد به کار رفته ، آن را مشخص و ذکر نمایید که در مقدمه ی به کارگیری سازمان رزمی گردان استفاده شود. والسلام - حاج همت."
حاجی تصمیم داشت که تعداد نفرات گردان هایش را 313 نفر کند. علاوه بر این می خواست اسم یاران امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) را نیز روی گردان ها بگذارد.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
در عملیات خیبر ، تمام سنگینی عملیات در شکستن طلاییه بود. شکستن طلاییه را هم سپرده بودن به همت و لشکرش. شب اول بنا به دلایلی خط شکسته نشد و تا شب ششم هم آنها نتوانستند خط را بشکنند. از همه طرف فشار روی همت بود ، هم از بالا که مسئولان جنگ بودند و هم از پایین که نیروهایش بودند.
شب ششم دستور داده شد که باید از وسط حمله کنید. این کار نشدنی بود. خود همت این را میدانست ، اما با این حال ، دستور را به نیروهایش ابلاغ کرد. آنها گفتند : "مگه نمی بینی چه خبره؟ اونجا فقط آتیشه ، ما نمیریم." دل حاجی خیلی گرفت. گریه اش گرفته بود. دعا می کرد که همان لحظه یک گلوله بخورد و بمیرد. می گفت : "می بینی؟ دیگه نه بالایی ها حرفم رو میخونن ، نه پایینی ها." من کمی دلداریش دادم.
از بالا پیغام رسید که : "اگه نمی تونی به خط بزنی بکش عقب ، لشکر امام حسین (علیه السلام) این کارو انجام می ده." لشکر امام حسین (علیه السلام) به فرماندهی حسین خرازی رفتند و خط را شکستن. اماقبل از ظهر عقب نشینی کردند و برگشتند. با این حال ، زخم زبانی بود که به حاجی زده می شد که : "اگه نمیشد ، پس چه جوری حسین خرازی این کار رو انجام داد."
به او گفتم : "گریه نکن ابراهیم ، زشته جلوی بچه ها ." گفت : "نه تو و نه هیچ کس دیگه ای نمی تونین بفهمین توی این دل من چی میگذره." گفتم : "آخه با گریه که کاری درست نمی شه." گفت : "حتی گریه هم آرومم نمی کنه ، اما به غیر از این هم کاری ازم بر نمیاد."
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
وقتی که عملیات می شد. دیگر خواب و خوراک نداشت. از سه بعد از ظهر تا سه صبح جلسه می گذاشت. همه را یکی یکی صدا میزد و توجیه شان می کرد. گاهی بیشتر از نیم ساعت در شبانه روز نمی خوابید. حتی بعضی وقت ها سه ، چهار شب اصلا نمی خوابید.
روز پنجم عملیات خیبر بود که دنبالش می گشتم. توی جیپ پیدایش کردم. گفتم : "کارت دارم حاجی." گفت : "صبرکن اول نمازمو بخونم ." منتظر شدم نمازش را خواند. بعد چراغ قوه و نقشه را آوردم که به او بگویم وضعیت از چه قرار است. چراغ قوه را روشن کردم و روی نقشه انداختم و گفتم : "کارور از اینجا رفته ، از همین نقطه ، بقیه هم ..." نگاهی بهش انداختم ، دیدم سرش در حال پایین آمدن است ، گفتم : "حاجی حواست به منه؟ گوش می کنی ؟" به خودش آمد و گفت : "آره ، آره بگو." ادامه دادم : "ببین حاجی کارور از اینجا ... " که این دفعه دیدم با سر افتاد روی نقشه و خوابید. همان طور که خواب بود، به او گفتم : "نه حاجی ، الان خواب از همه چیز برای تو واجب تره. بخواب ، فردا برات توضیح می دم."
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
روزسوم عملیات خیبر بود که حاج همت برای کاری به عقب آمده بود. از فرصت استفاده کردیم و نماز ظهر و را به امامت او اقامه کردیم. دربین دو نماز یک روحانی وارد صف نماز شد. حاج همت با دیدن او ، از ایشان خواست که جلو بایستد. آن برادر روحانی ابتدا قبول نمی کرد ، اما با اصرار حاجی ، رفت و جلو ایستاد.
پس از اقامه نماز عصر ، ایشان گفت : "حالا که کمی وقت دارین ، چند تامسئله براتون بگم." او شروع کرد به گفتن مسئله ، در حال صحبت کردن بود که ناگهان صدایی آمد. همه ی چشم ها به سمت صدا برگشت. حاج همت از شدت بی خوابی و خستگی بی هوش شده و نقش بر زمین شده بود. برادران سریع او را به بهداری منتقل کردند. دکتر پس از معاینه گفت : "بی خوابی ، خستگی ، غذا نخوردن و ضعیف شدن باعث شده که فشارش بیفته ، حتما باید استراحت کنه." و یک سرم به او وصل کردند.
همین که حالش کمی بهتر شد ، از جایش بلند شد و از این که دید توی بهداری است ، تعجب کرد. می خواست بلند شود ، رفتیم تا مانعش شویم ، اما فایده ای نداشت. من گفتم : "حاجی یه نگاه به قیافه خودت انداختی؟ یه کم استراحت کن ، بعد برو. بدن شما نیاز به استراحت داره." گفت : "نه ، نمیشه ، حتما باید برم." بعد هم سرم را از دستش بیرون کشید و رفت.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری