حاجی آمده بود شهرضا ، مدتی قبل از آن ، یک نامه از طرف اداره آموزش و پرورش برایش ارسال شده بود ، اما چون او در منطقه حضور داشت ، هنوز به دستش نرسیده بود. فرصت را مناسب دیدم و نامه را برایش آوردم.
متن نامه این بود که به حاجی اخطار داده بودند که اگر هر چه سریع تر به شغل قبلیش که معلمی بود برنگردد ، از مسئولان ذیربط درخواست می شود که حقوق ماهیانه اش را قطع کنند. حاجی از طرف آموزش و پرورش ، به عنوان ماموردر درسپاه خدمت می کرد و چون دائم در جبهه ها بود ، چنین نامه ای برایش آمده بود.
وقتی حاجی نامه را تا آخر خواند ، خنده ای معنی داری کرد و با لحن خاصی گفت : "اینها معلوم نیست به چی فکر میکنن ، نمی دونن که ما اصلا میریم جبهه که حقوقمون قطع بشه."
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
نزدیک عملیات مسلم بن عقیل علیه السلام بود ، چند شب قبل از عملیات حاجی به خانه آمد ، مثل همیشه خاکی و خسته. زمستان بود. حاجی هم به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت ، سرش درد می کرد. خودش را آماده نماز خواندن کرد. به او گفتم : "حالا یه دوش بگیر ، یه لقمه غذا بخور ، خسته ای بعد نماز بخون." نگاه معنی داری به من کرد و گفت : "من این همه خودمو به زحمت انداختم و اومدم خونه که نماز اول وقت بخونم ، حالا تو میگی اول برم غذا بخورم."
یادم می آمد آن قدر حالش بد بود و در شرایط جسمی بدی به سر می برد که وقتی نمازش را شروع کرد ، کنارش ایستادم تا اگر وسط نماز حالش بد شد و خواست زمین بخورد ، بتوانم او را بگیرم.
برایم جالب بود ، با آن حال بد و وضع خراب و سردردی که داشت ، حاضر نشد نماز اول وقت را رها کند و به باقی امور برسد.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
شب های عملیات ، خیلی شب های عجیبی است. یکی نشسته گوشه ای و وصیت نامه می نویسد ، دیگری مشغول دعا خواندن است. آن یکی برای شهادتش دعا می کند. صحنه های عجیبی در این شب ها دیده می شود. خیلی گریه آور و عجیب است.
آدم متحیر می شود که این قدر اینها اعتقادشان قوی است ، که به خدا اینقدر اخلاص دارند. خصوصا این بسیجی های عزیز که خیلی پاک و خیلی با روحیه هستند.
شب عملیات والفجر1 ، عده ای زیادی از این عزیزان ، قبر کنده و داخل آن رفته و با خدا راز و نیاز می کردند. بعدا ما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که خیلی از علما و عرفا این حرکت را می کنند. به خاطر اینکه ترس از مرگ نداشته باشند و یا خدای ناکرده دچار هوای نفس نشوند. آنها این حرکت را انجام می دهند تا به یاد قبر و زمان مرگ و موت شان باشند ؛ لذا این بسیجی هایی که شاید بعضی از آنها 13 ، 14 ساله باشند هم این کار را می کنند ، خیلی عجیب است.
روح آنها خیلی عظیم است ، در دعا خواندن هایشان ، در سینه زدن هایشان ، در کربلا کربلا گفتن هایشان ، در گریه هایشان. اینها آدم را دقیقا یاد صحابه ی صدر اسلام در زمان پیامبر می اندازند که چقدر عشق به جهاد وشهادت داشتند. چقدر فی سبیل الله می جنگیدند ، بدون ذره ای توسل و توجه به مادیات ، قدرت طلبی ، شهرت ، پول و جاه ، همه چیز در دیدشان خداست و بس ...
قسمتی از سخنرانی محمدابراهیم همت
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
بسیجی گفت : "پولش چقدر میشه؟" ابراهیم گفت : "بهت گفتم پات کن ، بگو چشم." بسیجی گفت : "چشم." کفش هایش را پایش کرد. اندازه بود ، تشکر کرد و گفت : "پس منو اینجا پیاده کنید دیگه." پیاده اش کردیم ، خداحافظی کرد و رفت.
وقتی پیاده شد ، ابراهیم گفت : "من اگه می خواستم این کفش هارو پام کنم ، هم پولشو داشتم ، هم می تونستم بهترشو بگیرم. من تا این ساعت که اینجام ، هنوز از بسیج و سپاه لباس نگرفتم. لباسم را از پول خودم و حقوق فرهنگی که می گیرم ، می خرم. درست نیست که من لباس از بسیج بگیرم و تنم کنم. من یه حقوق فرهنگی می گیرم ، خرجی هم ندارم ، یه مقدارشو لباس می خرم و یه مقدارشم میدم به زن و بچه ام."
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
فردا صبح به حسین جهانیان که راننده ابراهیم بود ، گفتم : "حسین آقا ، منو ببر یه جفت کفش واسه حاجی بخرم" دلم طاقت نمی آورد که آن کفش های سی کیلویی را پایش کند.
رفتیم اندیمشک ، یک جفت کفش برایش خریدم ، 360 تومان. کفش ها رو آوردم و گذاشتم جلوی ماشین و برگشتم. وقتی او را دیدم ، می خواست برود قرارگاه ، به او گفتم : "منم بیام" گفت : "بیا" به همراه راننده اش به سمت قرارگاه حرکت کردیم.
در بین راه ، یک بچه بسیجی ایستاده بود کنار جاده. دست بلند کرد ، ابراهیم به راننده اش گفت : "نگه دار" او را سوار کرد و ازش پرسید : "کجا می ری ؟" بسیجی گفت : "من از نیرو های لشکر امام حسینم. کفش های پاره شده میرم تا یه جفت کفش برای خودم تهیه کنم" ابراهیم اول خواست کفش های خودش را از پا در بیاورد و به او بدهد ، ولی دید خیلی ناجوره است. ناگهان به یاد کفش هایی که من برایش خریده بودم ، افتاد. آنها را برداشت و داد به بسیجی و گفت : "بیا اینم کفش. پات کن ببین اندازه ت هست" من یک نگاه به حسین کردم ، حسین هم یک نگاهی به من کرد.
ادامه دارد ...
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری