عملیات محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) بود. چند شب قبل ، خوابی دیده بودم که کمی دلم شور می زد. حاجی که آمد ، خوابم را برایش تعریف کردم و گفتم : "اگه میشه ، چند شب بمون و بعد برو ، دلم خیلی شور میزنه. می ترسم اتفاقی بیوفته."
حاجی که در تدارک یک عملیات وسیع بود ، خندید و گفت : " نگران نباش ، خیالت راحت ، من هیچ اتفاقی برام نمی افته. هنوز به اون حدی از تقوا نرسیدم که بخواد طوریم بشه."
سپس مسئله ای را با من در میان گذاشت و گفت : "من در مکه از خدا خواستم که نه اسیر بشم و نه مجروح ، از خدا تقاضا کردم که یکجا شهید بشم."
این صحبت ها زمانی بین ما رد و بدل شد که تنها بیست و هفت روز از زندگی مشترکمان می گذشت.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
برای سخنرانی در مراسم سومین روز شهادت حسن باقری و مجید بقایی دعوتش کرده بودند. وقتی رفت پشت تریبون و بلندگو را گرفت و شروع به صحبت کرد ، حال عجیبی داشت. چشم هایش برق میزد و با تمام وجود حرف از شهید و شهادت میزد . طوری دست هایش را تکان می داد که کاملا بیانگر احساس پر از رنج و درد و شور او بود. صدایش حزن عجیبی داشت ؛ آهنگی از درد ، اما خالص.
وقتی حرف از شهید می زد ، چهره اش برافروخته می شد و به خود می پیچی. فریادهایش برخاسته از تک تک سلول های بدنش بود. محکم و خالصانه حرف میزد ، می گفت : " ... در راهی که فی سبیل الله و فقط برای خدا می پیماییم ، اگر مومنی یک لحظه احساس ناامیدی کند ، آن لحظه ، لحظه ی کفر و شرک انسان است ... "
می گفت : " ... ما از شهید دادن نمی ترسیم ، ولی از این می ترسیم که خدای ناکرده ، روزی این خون ها به ناحق ریخته شود و تزلزلی در راهمان و استقامت مان و توان مان پیدا شود ، که ان شاء الله نباید این طور شود ..."
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
پس از انجام کارهای مقدماتی ، در دی ماه سال 1360 بود که ابراهیم با یک دست لباس سپاه و همسرش نیز با یک لباس ساده سر سفره عقد حاضر شدند و امام جمعه اصفهان خطبه عقد آن ها را خواند. با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید ، یک جلد نهج البلاغه و بیست هفت تومان پول.
همان شب دست زنش را گرفت و او را به خانه خودمان آورد. عجب شبی بود. من با پدرش توی اتاق نشسته بودیم که متوجه صدای گریه اش شدیم. زار زار گریه می کرد. با خودم گفتم : "آخه چی شده ، مگه امشب شب زفاف نیست؟!" به پدرش گفتم : "چرا اینقدر بی تابی می کنه؟" او هم متحیر مانده بود.
دلم طاقت نیاورد. بلند شدم و رفتم از لای در نگاه کردم. دیدم رختخواب را جمع کرده یک گوشه ، سجاده اش پهن است و مشغول راز و نیاز با خدای خویش است. خانمش هم کناری نشسته بود و نمیدانم قرآن یا مفاتیح بود که در دامنش بود.
هر کاری کردم روم نشد که در را باز کنم و به او بگویم : "مادر التماس دعا ، منم دعا کن." ساعت یازده شب بود. تا پنج صبح ناله می زد و من صدایش را میشنیدم که می گفت : "العفو ، العفو ، الهی العفو." صدای ضجه های او قلبم را می سوزاند.
تا خود صبح گریه کرد. طوری که صبح با چشم های قرمز و متورم آمد و صبحانه خورد. بعد هم با همسرش به گلزار شهدای شهرضا رفتند و پس ازآن که دیداری با شهدا تازه کردند ، برای زیارت به قم و از آنجا به پاوه رفتند. چون عملیاتی در پیش بود و باید هرچه زودتر خودش را می رساند.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
حلقه ازدواج من هزار تومان قیمتش بود.ابراهیم به من گفت : "من حلقه ی طلا و پلاتین نمی خوام ، اگه صلاح بدونین ، من فقط یه انگشتر عقیق برمیدارم." یک انگشتر عقیق برداشت به قیمت صد و پنجاه تومان. آن موقع پدرم مخالفت کرد و می گفت : "زشته برای ما که دامادمون حلقه ی صدو پنجاه تومنی برداره. تو آبروی مارو بردی." گفتم : "مگه چی شده؟" گفت : "آخه کی تا حالا برای دامادش حلقه ی صدوپنجاه تومنی گرفته؟ زشته بابا ، میخندن به آدم."
وقتی ابراهیم زنگ زد به خانه مان و موضوع را با او در میان گذاشتم ، با پدرم صحبت کرد. به او گفت : "آقای بدیهیان ، این حلقه از سرم هم زیاده ، شما دعا کنین که من بتونم توی زندگی ، حق همین انگشتر رو هم درست ادا کنم ، باقی اش دیگه دست خدا و مصلحت اوست."
سر حرفش هم ایستاد. همیشه و در هر شرایطی حلقه اش را دست می کرد و خیلی به آن توجه داشت. وقتی در یکی از عملیات ها ، حلقه شکست ، رفت و عین همان انگشتر با همان عقیق و همان رکاب را خرید و دستش کرد. خندیدم و گفتم : " حالا چه اصراری داری که حتما همین حلقه باشه و اینقدر نسبت به این حلقه مقیّدی؟" گفت : "این حلقه توی زندگی ، سایه ی یه مرد یا یه زنه. من دوست دارم همیشه سایه تو همراهم باشه ، این حلقه همیشه در اوج تنهایی ، تو رو یادم می یاره و من محتاج اون هستم. می فهمی محتاج شدن یعنی چی؟"
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری
در سنگرفرماندهی با حاجی نشسته بودیم که ناگهان یک نفر با داد و فریاد وارد شد. بدون مقدمه ، حاجی را خطاب قرار داد و در مقابل همه با لحنی اهانت آمیز سر حاجی فریاد کشید. پریدم وسط حرف هایش و گفتم : "مرد حسابی این چه وضع حرف زدنه !؟ درست صحبت کن ، داری با فرمانده لشکر حرف میزنی. گیرم حق هم با تو باشه ، ولی کی به تو هم چین اجازه ای داده که با حاجی این جوری صحبت کنی؟" گفت : "بشین سر جات! تو دیگه چی کاره ای؟" و دوباره به حرف هایش ادامه داد. سر مسئله اعتراض داشت و حاجی را مقصر می دانست که چرا توجه نمی کند.
در تمام مدتی که او سر حاجی فریاد کشید ، حاجی ساکت و آرام نشسته بود و بدون کوچک ترین عکس العملی ، به حرف های او گوش می کرد. آخر سر هم وقتی حرف هایش تمام شد ، به او گفت : "حق با شماست ، ناراحت نباش ، خونسردی خودت رو هم حفظ کن. من حتما قضیه رو پیگیری می کنم ، ان شاء الله درست میشه."
همه از این نحوه برخورد حاجی درس عبرت گرفتیم ، که او چطور توانست خودش را کنترل کند و در کمال آرامش و ادب جواب او را بدهد و خشمگین نشود.
برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری