یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

پولت را بذار توی جیبت - علی اکبر همت (قسمت اول)


     برای دیدن حاجی ، به همراه مادر و همسر و فرزندش به اندیمشک رفتیم. شب آمد و صبح زود رفت. من هم همراهش رفتم. به جاهای مختلفی می رفت و سر میزد ، تا اینکه به انبار رسیدیم.

     داخل انبار حدود هفت ، هشت هزار جفت کفش و پوتین بود. چشمم به کفشهای حاجی افتاد. دیدم از اون کفش های روسی که سی کیلو وزن دارد ، پوشیده و کلی هم گل وماسه به آن چسبیده است. مانده بودم که او چطور این کفش ها را حرکت می دهد. گفتم : "حاجی!" گفت : "بله." گفتم : "برو یکی از این کفش هارو پات کن." گفت : "اینها ماله بسیجی هاست." یکی از دوستانش که همراه ما بود ، خندید. خیلی بهم برخورد. بعدها فهمیدم که معنی خنده اش این بوده که "حاج آقا ، دیر اومدی زود هم می خوای بری؟" آنها چندین بار از ابراهیم خواسته بودند که کفش هایش را عوض کند ، اما او اینکار را انجام نداده بود.

     دوستش به من گفت : "حاج آقا ، بهتون بر نخوره ، این انبار و باقی پادگان تماما متعلق به حاجیه ، ما هیچ کاره ایم. امر بفرمایید همه کفش ها رو می دیم به حاجی." ابراهیم صدایش درآمد و گفت : "این کفش ها ماله بسیجی هاست ، ماله کسی نیست ، بی خود بذل و بخشش نکنین." گفتم : "خب مگه ، تو بسیجی نیستی؟" گفت : "نه ، به من تعلق نمی گیره." گفتم : "اصلا پولشو می دم." دست کردم توی جیبم که پول دربیاورم. که گفت : "پولتو بزار توی جیبت ، این کفش ها خریدنی نیست." هر چه اصرار کردم ، هیچ فایده ای نداشت.

ادامه دارد ...


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

دو سه خط خودمونی با حاج همت ...

 سلام حاجی ، حالت خوبه ؟؟؟

ببخشید یکم بی معرفت شدم ، نتونستم تو اون مدتی که قرار بود تمام خاطراتتو بزارم ، از این به بعد قول میدم همون سربازی بشم که گفتی ، هرکاری می کنم برای رضای خدا باشه ، باشه چشم همین کارو می کنم ، کمکم کن ، همین.

به بچه ها سلام برسون ، یاعلی

حیای فاطمة الزهرا

     معنای تحت اللفظی کلمه حیا، شرم است. شرم کلمه ای است که بسیار فراتر از حیا می باشد. مثل اینکه پسر و دختر در برخورد با نامحرم و یا غریبه، خودشان را حفظ کنند. اگر بخواهید کمی وسیعتر به حیا نگاه کرده و معنای آنرا از زبان حضرت فاطمه زهرا(س)، در کلام امام صادق(ع) بدانید، ایشان می فرمایند: "حیا نوریست که از آن نور، ایمان در سینه ایجاد می شود." و این بدین معناست که در برابر هرآنچه که با توحید و معرفت ناسازگاری دارد، خویشتن دار باشید. در این تعریف معنای کلمه ‌حیا بسیار باز می شود؛ هرگونه لکه و سیاهی که بین ما و خدای ما قرار گرفته و باعث شده که نتوانیم خدا را ببینیم، منافی حیا دانسته می شود. یعنی نورانیت کامل بین خود و خدا.

به امید آنکه تمام فرشته های این سرزمین که دختران آسمانی هستند ، الگو و پیشوای آنها مادرم زهرا (س) باشد.

یاعلی

بیا و مردونگی کن - ژیلا بدیهیان (قسمت سوم)

      دردم بیشتر شد ، ابراهیم دست و پایش را گم کرده بود و از طرفی هم اشک توی چشم هایش حلقه زده بود. پرسید : "وقتشه؟" گفتم : "آره". سریع آماده شد و مرا به بیمارستان رساند و همان شب مصطفی به دنیا آمد. مصطفی که به دنیا آمد ، حالم زیاد خوب نبود. نمی خواستند که اجازه بدهند که مرخص شوم ، اما با رضایت خودم به خانه برگشتم.

     همین که به خانه رسیدیم ، حاجی رفت سراغ بچه ، او را بوسید و بعد رفت جا نمازش را پهن کرد و نماز شکر خواند. صدای گریه اش از داخل اتاق می آمد ، می شنیدم که خدا را خطاب قرار داده و شکر می کرد.

     روز بعد به منطقه نرفت و پیش ما ماند ، چون کسی نبود که کمکم کند. ابراهیم به بچه ها رسیدگی می کرد و با این که دکتر گفته بود که تا چند ساعت به بچه چیزی ندهید ، اما وقتی مصطفی گریه می کرد ، طاقت نداشت و به او شیر یا آب قند می داد.

     شب به یاد ماندنی بود. ابراهیم مثل پروانه دورم می چرخید. آن شب را هرگز فراموش نمی کنم. یاد حرف های شب قبلش که با بچه صحبت می کرد و از او می خواست که تشریف بیاورد که می افتادم ، خنده ام می گرفت و فقط نگاهش می کردم.


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

بیا و مردونگی کن - ژیلا بدیهیان (قسمت دوم)

     هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت : "نه بابایی ، امشب نیا. بابا ابراهیم خسته اس. چند شبه که نخوابیده ، باشه برای فردا." این را که گفت ، خندیدم و گفتم : "بالاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن. بیاد یا نیاد؟" کمی فکر کردو دوباره گفت : "قبول ، همین امشب." بعد ادامه داد : "راستی حواسم نبود ، چه شبی بهتر از امشب؟ امشب شب تولد امام حسن عسگری هم هست." بعد انگار که در حال حرف زدن با یکی از نیروهایش باشد ، گفت : "پس همین امشب ، مفهومه؟" دوباره خنده ام گرفت و گفتم : "چه حرف هایی می زنی امشب ابراهیم ، مگه میشه ؟!"

     مدتی گذشت که احساس درد کردم و حالم بد شد. ابراهیم حال مرا که دید ، ترسید و گفت : "بابا تو دیگه کی هستی ، شوخی هم سرت نمیشه ، پدر صلواتی؟"

ادامه دارد ...


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری