یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

پولت را بذار توی جیبت - علی اکبر همت (قسمت سوم)

     بسیجی گفت : "پولش چقدر میشه؟" ابراهیم گفت : "بهت گفتم پات کن ، بگو چشم." بسیجی گفت : "چشم." کفش هایش را پایش کرد. اندازه بود ، تشکر کرد و گفت : "پس منو اینجا پیاده کنید دیگه." پیاده اش کردیم ، خداحافظی کرد و رفت.

     وقتی پیاده شد ، ابراهیم گفت : "من اگه می خواستم این کفش هارو پام کنم ، هم پولشو داشتم ، هم می تونستم بهترشو بگیرم. من تا این ساعت که اینجام ، هنوز از بسیج و سپاه لباس نگرفتم. لباسم را از پول خودم و حقوق فرهنگی که می گیرم ، می خرم. درست نیست که من لباس از بسیج بگیرم و تنم کنم. من یه حقوق فرهنگی می گیرم ، خرجی هم ندارم ، یه مقدارشو لباس می خرم و یه مقدارشم میدم به زن و بچه ام."


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

خدا

کارم رو  به خدا سپردم ...

خدایا اگر صلاح دونستی هماهنگش کن ، دیگه واسطه ها امیدی بهشون نیست دیگه من از حاجی خبر نمیگیرم ، چون بهم گفت منتظر خبر باش ...

یاعلی

نامه ای به مولا ...

سلام آقا جان.

     آقا تو دانشگامون یکی هست که خیلی برای تو داره زحمت می کشه ، تمام سعی و تلاششو میکنه که بچه ها رو بیاره برای زیارت ، خودت میشناسیش ، ولی خب خیلی ها براش کاری انجام نمی دن ، اگر هدفش واقعا شماست ؛ خودت کمکش کن ...

پولت را بذار توی جیبت - علی اکبر همت (قسمت دوم)

     فردا صبح به حسین جهانیان که راننده ابراهیم بود ، گفتم : "حسین آقا ، منو ببر یه جفت کفش واسه حاجی بخرم" دلم طاقت نمی آورد که آن کفش های سی کیلویی را پایش کند.

     رفتیم اندیمشک ، یک جفت کفش برایش خریدم ، 360 تومان. کفش ها رو آوردم و گذاشتم جلوی ماشین و برگشتم. وقتی او را دیدم ، می خواست برود قرارگاه ، به او گفتم : "منم بیام" گفت : "بیا" به همراه راننده اش به سمت قرارگاه حرکت کردیم.

     در بین راه ، یک بچه بسیجی ایستاده بود کنار جاده. دست بلند کرد ، ابراهیم به راننده اش گفت : "نگه دار" او را سوار کرد و ازش پرسید : "کجا می ری ؟" بسیجی گفت : "من از نیرو های لشکر امام حسینم. کفش های پاره شده میرم تا یه جفت کفش برای خودم تهیه کنم" ابراهیم اول خواست کفش های خودش را از پا در بیاورد و به او بدهد ، ولی دید خیلی ناجوره است. ناگهان به یاد کفش هایی که من برایش خریده بودم ، افتاد. آنها را برداشت و داد به بسیجی و گفت : "بیا اینم کفش. پات کن ببین اندازه ت هست" من یک نگاه به حسین کردم ، حسین هم یک نگاهی به من کرد.

ادامه دارد ...


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری