یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

این جوری فایده نداره

     نیم ساعتی از بازگشتم از مرخصی نگذشته بود و در غذا خوری بیمارستان مشغول خوردن نهار بودم که برادر ممقاتی سراغم آمد و گفت : "بلند شو! برو توی بخش ، برادر احمد با تو کار داره" رفتم داخل بخش ، دیدم عصبانی منتظر من ایستاده.

     تا مرا دید ، پرسید : "کجا بودی؟" گفتم : "داشتم ناهار میخوردم." دست انداخت زیر یقه ام را گرفت و کشان کشان مرا با خودش برد. خیلی عصبانی بود. رسیدیم بالای تخت یکی ازبسیجی ها. به دست های بسیجی اشاره کرد و از من پرسید : "روی این دست چیه ؟" باندهای دست او حسابی سرخ شده بود ، گفتم : "خون!" بعد شروع کرد از او سوال کردن. آن بسیجی می گفت : "من یه هفته اس اینجام ، منو روی همین تخت به حال خودم گذاشتن. طی این مدت چند بار گفتم که دست های خونی منو بشورین ، اما کسی که به حرفم گوش نداد و من با همین دست هام غذا میخوردم ... "

  ادامه مطلب ...