یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

من قبول نمی کنم

     در عملیات "بانی بنوک" ما با 30 ، 40 نفر حمله کردیم ، از این 30 ، 40 نفر ، چند نفر مجروح شدند و چند نفرمامور شدند که مجروحان را پناه بدهند ، چند نفر هم مامور شدند که اسیر هایی که گرفته بودیم به عقب ببرند و چند نفر هم شهید شدند.

     50 یا 100 متر مانده بود که به قله برسیم و کار تمام شود ، اما دیگر نه انرژی مانده بود؛ نه روحیه ای ، نه مهمات و نه عقبه ای. 7 نفر هم بیشتر نمانده بودیم. به هیچ عنوان نمی توانستیم جلو برویم . عملیات طول کشید بود و همه خسته بودیم. آن جا بود که حاج احمد به ما گفت : "همگی بلند می شیم و با هم تکبیر میگیم و با انرژی به جلو می ریم." همه با فرمان حاج احمد بلند شدیم و با تمام قوا الله اکبر گفتیم و با این تکبیر ها توانستیم در عرض چند دقیقه 100 متر آخر را فتح کنیم و حدود 45 را اسیر کردیم ؛ با همان 7 نفر.

     این قضیه گذشت تا این که چند وقت بعد ، دو نفر عراقی به ما پناهنده شدند. به دستور حاج احمد سلاح هایشان را تحویل گرفتیم. حاج احمد به همراه یک مترجم آمد و شروع کرد به پرسیدن سوال از آن ها.

     از قضا متوجه شدیم یکی از این دو نفر ، در آن عملیاتی که ما با 7 نفر و با تکبیر قله را فتح کردیم ، حضور داشته است. حاج احمد از او پرسید :

- چی شد که توی اون دقایق آخر جلوی قوای ما کم آوردین و ما تونستیم با سرعت بیایم بالا ؟

- اون موقع دیدیم که نا گهان نزدیک دو هزار نفر پشت تخته سنگ ها تکبیر میگند و به سمت ما میاند. مادیدیم دیگه اینجا جای موندن نیست و پا به فرار گذاشتیم. اون هایی که نتونستن ، اسیر شما شدن.

- ما که 2 هزار نفر نبودیم ، 7 نفر بودیم.

- چی ؟! محاله ؟! شما اصلا اونجا نبودین.

- آقا ، من فرمانده این ها بودم چی می گی نبودم ؟!

- اگه اون جا بودی ، منم اون جا بودم دیگه. اگه نگم دو هزار نفر ، دیگه تیکه تیکه ام کنین از هزار نفر پایین تر نمی آم.

حاج احمد تا این را شنید ، قهقهه ای زد که کسی تا آن روز از او ندیده بود و شاید اولین و آخرین قهقهه ای بود که از حاج احمد دیده شد. عراقی گفت :

- من که دیگه پناهنده تو ام ، چرا میخوای به من دروغ بگی ؟

حاج احمد ناراحت شد و گفت :

- من به شما دروغ نمیگم ، ما 7 نفر بودیم ، کم آوردیم ، مهمات مون ته کشیده بود ، آب نداشتیم ، نون نداشتیم ، ارتباط مون هم با عقب قطع بود ؛ یا باید اونجا رو فتح می کردیم یا کارمون تموم بود. متوسل شدیم به تکبیر که انرژی ماوراء الطبیعه بگیریم.

در آخر عراقی گفت :

- این ها رو گفتی ، اما من باز هم تاکید میکنم ، هر جا هم میخواین برین بنویسین ، هزار نفر پشت اون سنگ ها داشتن تکبیر میگفتند ، نه 7 نفر.