یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

فتح وانی وروگ

     قرار بود وانی وروگ عراق را بگیریم. باچند تا از کردهای عراقی به سمت مرزهای عراق حرکت کردیم. آن ها راهنمای ما بودند. ساعت نه شب بود و حاج احمد هم جلوی صف. سه ساعتی پیاده رفتیم. کم کم به زمین های عراق رسیدیم. با خطوط دشمن فاصله ای نداشتیم ، به طوری که چند کیلومتر جلوتر ، پاسگاه "بانی بونو" قرار داشت. کرد راهنما کم کم ترس تو دلش افتادو چند بار گفت: " من جلوتر از این نمیام." هر بار حاجی نشنیده می گرفت. تا اینکه یکدفعه ایستاد. حاجی گفت : " چرا حرکت نمیکنی؟" او گفت : "از این جلوترنمیام!" حاج احمد دستش را بلند کرد و دو تا سیلی آبدار خواباند توی صورتش و گفت : "مرد حسابی! این همه آدم رو دنبال خودت توی دل نیروهای دشمن آوردی ، اون وقت رهاشون می کنی به امان خدا؟ به خدا قسم اگر نتونیم از این جلوتر بریم ، مطمئن باش تو رو میکشم." راهنما با التماس گفت : "چشم ! دیگه حرفی نمی زنم. با شما میام."

     نزدیک صبح به پاسگاه بانی بونو رسیدیم. عراقی ها کمین کرده بودند تا به مرکز اصلی پایگاه برسیم. آتش به شدت زیاد بود. بدتر از همه یک تیربارچی بود که سخت مقاومت می کرد. بچه ها خیلی سعی کردن جلو بروند ولی در همان قدم های اول ، چندتا مین منفجر شد. بی سیم چی سعی کرد از کنار مین ها رد بشود ولی تیربار چی امانش نمیداد. او فریاد زد : "تیربار چی رو بزنید !"

     سعی کردم با آتش از او حمایت کنم ، گفتم : "حاج احمد این طرف ، همه اتیش ها از طرف تیربار چیه ، اونو بزن." حاج احمد آر پی جی رو شانه اش گذاشت ، آن را میزان کرد و ماشه را کشید. لحظه ای بعد تیربار چی و سنگرش کاملا شدند و به هوا رفتند.