یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

چی خیال کردی؟ - سعید مهتدی

     توی پادگان ابوذر ، یک خط FX داشتیم که اصلش توی مخابرات بود. یک خطش را هم پارالل کرده بودند به اتاق ما که گوشی اش شماره گیر نداشت. یک بار که آنجا بودیم ، رضا دستواره ، که شوخی و شیطنت هایش زبانزد بود، بدون مقدمه گفت : "می خواین با همین گوشی براتون شماره بگیرم؟"   عباس کریمی گفت : "مگه می شه؟"   رضا گفت : "یه قلقی داره که با اون می تونی شمارتو بگیری."   عباس کریمی گفت : "چه قلقی؟"   گفت : "وقتی گوشی رو برمیداری ، یه تقی می کنه ، با همین تقه ها می شه شماره گرفت. حالا چه جوری؟ هر تقه یعنی یه شماره ، مثلا اگر شماره ات هشت باشه ، باید هشت تا تقه بزنی و الی آخر." 

      همه داشتیم باور می کردیم. جالب این که امتحان هم کرد و شماره 119 را گرفت. بعد به عباس کریمی گفت : "عباس ، شمارتو بده تا برات بگیرم."   عباس  هم شماره تلفن خانه خواهرش را داد. رضا شروع کرد به تقه زدن ، بعد گوشی را گرفت در گوشش و گفت : "الو ، الو ، صدا خیلی ضعیفه ، شما صدای منو می شنوین؟"   بعد گوشی را داد به عباس و گفت : "بیا بگیر با خواهرت حرف بزن ، فقط صدا خیلی ضعیفه ها ، باید داد بزنی"   عباس کریمی هم گوشی را گرفت و گفت : "الو ، الو"   بعد رو به رضا کرد و گفت : "این که صدایی نمیاد."   رضا گفت : "مومن صدا ضعیفه ، باید داد بزنی."   عباس کریمی هم شروع کرد به بلند حرف زدن ، داد میزد و می گفت : " الو ، الو ، صدا میاد؟"   مجددا به رضا گفت : "ما رو سر کار گذاشتی؟" رضا گفت : "منو سر کار گذاشتن." این را گفت و خنده اش بلند شد. حالا نخند ، کی بخند. همه می خندیدم.

     در همین حین ، تلفن زنگ زد. رضا رفت گوشی رو برداشت و گفت : "حاج همت ، با تو کار دارن."   همت گفت : "من با کسی کار ندارم. گوشی رو بزار بچه جون."   رضا گفت : "حاجی ، به جون خودم راست می گم ، طرف میگه کار واجب داره."   همت گفت : "خیال کردی می تونی منم مثله عباس سر کار بزاری؟ نه ، حنات پیش من رنگی نداره."   رفتم گوشی رو از دست رضا دست واره گرفتم ، دیدم راست می گوید ، از قرار گاه نجف است. گفتم : "حاجی رضا راست میگه."   گفت : "شما ها چی خیال کردین؟ یعنی من آنقدر ساده ام که حرف شما رو باور کنم." آنقدر التمالسش  کردیم تا آمد و گوشی را گرفت. وقتی دید که حرف ما راست بوده ، گفت : "نمی تونستین زودتر بگین از قرارگاه نجف باهام کار دارن؟ لال بودین؟"


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد