یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

اولاد خلف - علی اکبرهمت

     ابراهیم می گفت : "من توی مکه ، زیر ناودون طلا ، از خدا خواستم نه زخمی بشم و نه اسیر فقط  شهادتم را از خدا خواستم." مادرش بی تابی می کردو می گفن : "ننه ، آخه این چه حرف هایی که می زنه؟ چرا ما رو اذیت می کنی؟" می گفت : "نه ، مادر ، مرگ حقه و بالاخره یه روزی همه مون باید از این دنیا بریم." این حرفش در ذهن من باقی مانده بود.

     یک روز ولی الله آمد و گفت : "ظهر اخبار را گوش کردی؟" گفتم : "نه ، مگه چی شده؟" گفت : "از ابراهیم خبری ، چیزی داری؟" گفتم : "نه ، چطور مگه؟" گفت : "میگن ابراهیم زخمی شده!" تا گفت زخمی شده ، فهمیدم شهید شده است. حرف آن روزش همیشه در ذهنم بود و می دانستم که خدا به خاطر اخلاصی که دارد ، دعایش را برآورده می کند.

     آمدم خانه و خبر دادم. مادرش در حالی که گریه می کرد ، گفت : "یادت میاد که این بچه رو توی سه ماهگی کی به ما داد؟" گفتم : "بله" گفت :" یه خانم بلند بالا ، حضرت زهرا. این بچه هدیه امام حسین بود. همون کسی که اونروز این بچه رو به ما داد. امروز هم در 29 سالگی اونو ازمون گرفت." بعدش هم گفتیم : "انا لله و انا الیه راجعون."

     خداوند اولاد خلفی به ما عطا فرمود که همواره مایه افتخار و سربلندی ماست و ما همیشه به خاطر این نعمت شرمنده و شکر گزار او هستیم.


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

شهادت حضرت مادر تسلیت

شهادت حضرت زهرا (س) مادرم رو به همه مسلمانان و محبین این بزرگوار و
 ساحت مقدس آقا تسلیت میگوییم.
داغ عطر یاس زهرا زیر ماه     می چکانید اشک حیدر را به چاه
عشق محزون علی یاس است و بس     چشم او یک چشمه الماس است و بس
اشک میریزد علی مانند رود     برتن زهرا:گل یاس کبود
گریه کن زیرا که دخت آفتاب     بی خبر باید بخوابد در تراب

شهید دکترمصطفی چمران و یکی از همرزمان شهیدش

رضا سگ باز(!) یه لات بود تو مشهد ، هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!! یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا(!) و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه. شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“
رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن.....!!!
چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!
به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه ......!

مدتی بعد....


ادامه مطلب ...

نحوه شهادت - مهدی شفازند

     سوار برموتوهایمان به راه افتادیم. حاج همت و میرافضلی جلو میرفتند و من هم پشت سرشان. دو سه متری با هم فاصله داشتیم. جایی که حاجی می خواست برود ، پایین جاده بود. برای رفتن به آنجا می بایست از پایین پد می رفتیم روی جاده. این کار باعث می شد که شتاب دور موتور کم شود. عراقی ها هم روی آن نقطه دید کامل داشتند و درست به موازات نقطه مرکزی پد ، تانکی را مستقر کرده بودندو هر وقت ماشینی یا موتوری از آنجا رد می شد ، تیر مستقیم شلیک می کردند.

     موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد ، من که پشت سرآنها بودم ، گفتم : "حاجی ، اینجا رو گاز بده." حاجی گاز را بست به موتور که در یک آن ، گلوله ای شلیک و منفجر شد. دود غلیظی بین من و موتور حاج همت ایجاد شده بود. براثر موج انفجار ، به گوشه ای پرتاب شدم و تا چند لحظه گیج و منگ بودم.

     دود و گرد وغبار که خوابید ، موتوری را دیدم که در سمت چپ جاده افتاده بودو دوجنازه هم روی زمین بود. تازه یادم افتاد که موتور حاج همت و میرافضلی جلوی من حرکت می کرد. به سمت جنازه ها رفتم ، اولی را که با صورت روی زمین افتاده بود ، برگرداندم ، تمام بدنش سالم بود ، فقط صورت نداشت و دست چپ ؛ موج انفجار صورتش را برده بود. اصلا قابل شناسایی نبود. به سراغ دومی رفتم ، نمی توانستم باور کنم ، میر افضلی بود. عرق سردی روی پیشانی ام نشست.


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری