یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

جنازه بی سر - محسن پرویز

     حاجی کاری را به من سپرده بود تا انجام دهم. با رضا پناهنده رفتیم و پس از اجرای دستور حاجی ، به سمت مقر خودمان حرکت کردیم. در راه برگشت ، جنازه دوشهید را در جاده دیدیم که یکی از آنها سر نداشت. آنها وسط جاده بودند ، به پناهنده گفتم : "بیا اینا رو بزاریم کنار ، یه وقت ماشینی ، چیزی از روشون رد نشه." شهیدی که سر نداشت ، بادگیرآبی تنش بود. آنها را کنار جاده گذاشتیم و برگشتیم قرارگاه.

     دنبال همت گشتم تا گزارش کارم را به او بدهم. توی سنگرنبود. یکی از بچه ها آمد و گفت : "حاجی رو ندیدی؟" گفتم : "منم دنبالشم ، ولی پیداش نیست." گفت : "بین خودمون باشه ها ، ولی میگن مثل اینکه حاجی شهید شده؟" برق از سرم پرید. ناخودآگاه یاد شهیدی که وسط جاده بود ، افتادم. هم بادگیرش شبیه حاجی بود ، هم شلوار پلنگی اش. به رضا پناهنده گفتم : "رضا بیا بریم ببینیم ، نکنه اون شهیدی که وسط جاده بود ، حاجی باشه."

     سوار موتور شدیم و رفتیم به همان محل ، اما اثری از آن دو شهید نبود. آنها را برده بودند. برگشتیم قرار گاه. مانده بودیم چه کنیم ، کسی هم نبود از او خبر بگیریم یا کسب تکلیف کنیم. یک روز تمام بلاتکلیف بودیم ، روز دوم بود که خبر دادند : "حاجی شهید شده ، ولی جنازه اش را پیدا نمی کنیم."

     من و حاجی عبادیان مامور پیدا کردن جنازه ی حاجی شدیم. به ستاد معراج شهدا در اهواز رفتیم و شروع کردیم به گشتن. من دو تانشانی در ذهنم بود ، یکی زیر پیراهنی قهوه ای حاجی و دیگری چراغ قوه قلمی که پیراهنش آویزان بود ، در حال جست و جو رسیدیم به همان شهیدی که سر نداشت و در جاده دیده بودم. سریع دکمه اش را باز کردم ، هم زیر پیراهنی اش قهوه ای بود و هم چراغ قوه به گردنش آویزان.


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

حاجی نیامد - سعید مهتدی

     در عملیات خیبر ، حاجی داخل سنگر بود که با خط ، یک کیلومتر بیشتر فاصله نداشت. جایی را با لودر کنده بودند ، رویش را هم تراوس انداخته بودند و اسمش را هم گذاشته بودند سنگر. ما هم توی خط بودیم و با بی سیم با حاجی در ارتباط بودیم.

     وضع به همین منوال گذشت که حاجی با من تماس گرفت و گفت : "قراره امشب بچه های لشکر امام حسین بیان اینجا ، کسی رو ندارن ، می مونی توجیه شون کنی ؟" گفتم : "حتما" گفت : "پس غروب بیا سنگر تا خودت هم توجیه بشی ، باهات کار دارم." گفتم : "باشه ، چشم. الان کجا می ری؟" گفت : "می رم پیش عباس ، مشکل داره شاید بتونم کمکش کنم."

     در عملیات خیبر من و حاجی در ضلع مرکزی بودیم ، عباس کریمی و زجاجی هم در ضلع شرقی. حاجی بعد از این که با من صحبت کرد ، سراغ قاسم سلیمانی رفت و سید حمید افضلی را که معاون قاسم سلیمانی بود ، با خود برداشته و با موتور به سمت ضلع شرقی حرکت کرده بودند.

     شب شد ، اما هنوز حاجی نیامده بود ، با خودم گفتم : "گفت شب بیا سنگر ، حتما اومده من نبودم ، رفته." رفتم پیش قاسم سلیمانی و سراغ حاجی را گرفتم ، گفت : "نه ، اینجا نیومده."

     یک موتور برداشتم و به ضلع شرقی رفتم. وقتی به مقر عباس کریمی و بچه هایش رسیدیم ، گفتم : "حاجی اینجا نیومده ؟" عباس کریمی گفت : "نه" گفتم :"اومده بود سمت شما که کمکتون کنه." گفت : "مسئله ی خاصی نبود. پاتک شد ، اما مشکل حادی پیش نیومد." گفتم : "عباس ، غلط نکنم حاجی یه طویش شده." گفت : "چطور هم چین فکری می کنی ؟" گفتم : "حاجی هر جا می خواست بره ، بعید بود به من نگه."


برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بودن به کوشش علی اکبری

آخرین روز های باقی مانده در جهنم هم داره تموم میشه

سلام

     نمیدونم چه گناهی کردم که مولا بهم گفت برو زابل ولی هرچی بود انگار بخشیده شده ؛ خیلی خوشحالم دارم دوباره میرم تو حرم ؛ دلم برای لباس سبز رنگم خیلی تنگ شده ؛ همون لباسی که تابستون های گرم میرفتیم حرم برای نماز مغرب فرش می کردیم ؛ چه صفایی داشت حدودا 100 تا بودیم ولی حیف که از اون بچه ها فقط کمتر از 20 تا موندن خیلی ها از جمعمون رفتم خدا بیامرزتشون ؛ خیلی ها رفتن سربازی ؛ خیلی ها ازدواج کردن  و عده ای هم مثله من دارن دوباره میره پیش مولا ؛ دلم خیلی تنگ شده برای پرستو هایی که عصرها میان تو حرم و زیبا ترین آواز هستی را برای مولایشان سر میدهند ؛ برای فرش هایی که اینقدر زبر بودن که باعث میشد لباس هایمان رنگش روشن تر شود و به رنگ لباس فرشته ها نزدیک شویم ؛ یاد روزایی که قبل عید بود و رواق امام خمینی رو فرش میکردیم تا آقا بیاد روز اول عید رو اونجا سخنرانی کنه ؛ دلم برای مادربزرگ های پیر و مهربون که میومدن بهمون صبح ها نون قاق و شکلات میدادن تنگ شده همونایی که دست میکشیدن رو سرمون و بزور میومدن از تو جارو برقی گردوخاک فرش ها رو بر میداشتن میگفتند تبرکه ؛ خب آره درسته تبرک بود ولی خب مادرجان کل لباس خودت رو منو و کلی آدم رو خاکی کردی ولش کن فدای سر مولا. یاد لباس خدمات فرشی که دادم به استاد اسدالله که با اون گنبدو شست و برام آوردش.

 

ادامه مطلب ...