یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

یاران حسین علیه السلام

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود

چرا بر میگردی عقب ؟

     مقام معظم رهبری آمده بودند مریوان ، عراقی ها که این قضیه را فهمیده بودند ، با هواپیماهایشان آمدند و "دزلی" را بمباران کردند. ما هم آقا را برگرداندیم. بنی صدر یک پسر خواهر داشت که فرمانده لشکر 28 کردستان بود. او به نیروهایش دستور داده بود که توپ ها را برداند و عقب نشینی کنند.

     وقتی حاج احمد نیروها را که درحال عقب رفتن بودند ، می بیند و علت را جویا می شود ، سراغ فرمانده توپخانه لشکر 28 که یک سرهنگ هم بود می رود و او را باد کتک می گیرد که "نامرد چرا بر می گردی عقب؟ توپ ها رو کجا بردی؟"

     در جلسه ای که بعد از ظهر همان روز در روابط عمومی سپاه با حضور آقا تشکیل شد ، همان فرمانده لشکر آمده بود تا از حاج احمد شکایت کند. در همین حین ، شهید بروجردی به ما گفت که احمد را بیاورید بیرون و توجیه کنید تا جلوی آقا کاری نکند.

     در جلسه ، پسرخاله بنی صدر گفت : "متوسلیان فرمانده توپخانه منو به باد کتک گرفته." تا این جمله را گفت ، حاج احمد با قاطعیت خاصی گفت : "بله که زدم ، چرا عقب نشینی کردین ، شما غلط کردین عقب نشینی کردین!" و بعد چنان با مشت روی میز شیشه ای که جلویش بود زد که شیشه میز شکست و ریخت.

خجالت نمیکشی

     وقتی در ماه های آغازین جنگ ، بنی صدر از اعزام نیرو به کردستان جلوگیری کرد ، حاج احمد برای رفع این نقیصه و حفظ عناصر موجود در مریوان ، به شیوه های مختلفی متوسل شد ، از جمله سخت گیری در اعطای مرخصی.

     ما در واحد ادوات کار میکردیم و آموزش خمپاره دیده بودیم. مدت ماموریت در مریوان رو به اتمام بودو تصمیم داشتیم به تهران بر گردیم. یک روز پای قبضه خمپاره انداز روسی مشغول جا به جایی مهمات بودیم که حاج احمد به سراغمان آمد. بعد از حال و احوال پرسی به من گفت :

- شنیدم می خوای بری ؟

- با اجازه شما ، بله.

- تو خجالت نمی کشی ؟

از این حرف او تعجب کردم و پرسیدم :

- چطور برادر احمد ؟ خب ماموریت مون تموم شده ، حالا هم باید برگردیم سر زندگی مون.

دست انداخت شانه ام را فشار داد و گفت :

     برادر! تو ظرف این مدت لااقل هزار تا گلوله خمپاره زدی. هر گلوله دونه ای این قدر قیمت داره. اگه روی هم حساب کنیم ، کلی از بیت المال خرج تو شده تا فوت و فن کارو یاد گرفتی. از هزار تا گلوله ای که زدی ، نهصد تای اون به هدف نخورده. همه این ها انجام شده تا تو کاردان شدی. حالا همین قدر باید خرج یکی دیگه بشه و هزار تا گلوله خمپاره را حیف کنه تا تازه بشه یکی مثله تو. روی همین اصل ، برای حفظ بیت المال هم که شده ، برادر جون تو باید تو جبهه بمونی.

     صحبت های برادرانه و منطقی حاج احمد تاثیرش را روی من گذاشت و در مریوان ماندگار شدم.

فکر تمیز ، فکر کثیف

     یک بار به من گفت : " دقت کن ، انی روستایی ها هفته ای یک بار استحمام می کنن." خندیدم و گفتم : " برادر احمد ، به ما چه مربوطه!" گفت : "چی چی به ما چه مربوطه؟ به ما ربط داره ، خوب هم ربط داره. این ها باید هفته ای یه روز استحمام کنن و شما باید بر این امر نظارت داشته باشی. حتی بچه هاشون هم باید استحمام کنن. حالا زناشون رو که نمی تونیم بفهمیم می رن حمام یا نه ، ولی بقیه شون رو حتما چک کنید."

 

ادامه مطلب ...

فقط جمهوری اسلامی

     روزهای اول فتح مریوان بود. همراه حاج احمد سوار بر یک جیپ ، مشغول پاک سازی شهر بودیم. همان طور که در خیابان های مریوان می گشتیم ، ناگهان یک نفر سبیل کلفت قلچماق ملبس به لباس کردی که فانسقه هم بسته بود را دیدیم.

     حاج احمد گفت: "بزنید کنار ببینم این چه کاره اس." زدم روی ترمز ، حاج احمد پیاده شد و رفت به سمت او. جالب این که حاج احمد با آن قد بلندش جلوی آن مرد سیبیل کلفت ، ریز به نظر می آمد. بلافاصله خیلی محکم از او پرسید : "ببینم! تو کی هستی؟ چه کاره ای ؟" او نگاهی به قد و بالای حاج احمد انداخت و همانطور که گوشه سبیلش را می چرخاند گفت : "ما کومله هستیم!"

     چشم تان روز بد نبیند ، تا گفت کومله هستیم ، حاج احمد چنان گذاشت زیر گوش طرف که او با آن هیکل و دبدبه ، نقش زمین شد. حاج احمد همانطور که مثل شیر بالای سر او بود ، گفت : "بچه ها ، بیایید اینو بندازید عقب ماشین ببینم. نسناس میگه من کومله ام! ما توی این شهر فقط یه طایفه داریم اونم جهوری اسلامیه ، والسلام!"

حکومت بر قلب ها

     وقتی در مریوان بودیم ، برای انجام امور نظافت ، نوبت بندی کرده بودیم و هر روز ، یک نفر وظیفه نظافت را بر عهده داشت. روزهای چهارشنبه هر هفته نوبت حاج احمد بود ، او با وجود مسئولیت سنگین فرماندهی ، در هر حالت و موقعیتی ، سخت مقید بود که نوبت انجام مسئولیت نظافت را رعایت کند.

     هیچ کاری ، هر چقدر هم که مهم بود ، مانع حضور سر وقت او برای نظافت نمی شد. سفره می انداخت و جمع می کرد. غذا و چای آماده و تقسیم می کرد. خیلی تمیز ظرف ها را می شست. سنگر ، محوطه و حتی دستشویی و توالت را به دقت نظافت و ضد عفونی می کرد.

     شاید بعضی ها چنین اعمالی را برای یک فرمانده شاخص نظامی جایز نمیدانستند ، اما حاج احمد منطق دیگری داشت. او میگفت : "فرمانده کسیه که توی خط مقدم ، برادر بزرگ تره و در سایر مواقع ، کمترین و کوچک ترین برادر رزمنده هاست." حاج احمد با این رفتار خود بر قلب بچه ها حکومت می کرد.