-
آخرین سخنرانی
پنجشنبه 28 بهمنماه سال 1395 17:48
روز دهم عملیات خیبر ، به دستور فرماندهی قرارگاه فتح ، عملیات در محور طلاییه و کوشک متوقف شد و نیروهای لشکر برای بازسازی عازم دو کوهه شدند. همت هم همچنان مشغول رتق و فتق امور بود و در منطقه ی عملیاتی ماند. بعد از ظهر روز چهاردهم اسفند بود که او جزیره را ترک کرد و وارد پادگان دو کوهه شد. اکبر زجاجی به پیشواز او رفت و...
-
313 نفر - محمدرضا پروازی
چهارشنبه 27 بهمنماه سال 1395 20:50
حاج همت با من تماس گرفت و گفت : "حاج آقا ، لطف کنین و هرچه زود تر خودتونو برسونین دو کوهه ، باهاتون کار دارم." من هم درنگ نکردم و فوری رفتم دو کوهه. سراغ حاج همت رفتم و پس از حال و احوال پرسی گفتم : "چی شده حاجی؟ " گفت : "من یه سری از افراد رو جمع کردم تا برای عملیات بعدی اونها رو آموزش...
-
فقط گریه می کرد - نصرت الله کاشانی
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1395 17:30
در عملیات خیبر ، تمام سنگینی عملیات در شکستن طلاییه بود. شکستن طلاییه را هم سپرده بودن به همت و لشکرش. شب اول بنا به دلایلی خط شکسته نشد و تا شب ششم هم آنها نتوانستند خط را بشکنند. از همه طرف فشار روی همت بود ، هم از بالا که مسئولان جنگ بودند و هم از پایین که نیروهایش بودند. شب ششم دستور داده شد که باید از وسط حمله...
-
مادرم منو ببخش.
شنبه 23 بهمنماه سال 1395 12:08
..:: کی رِسَد حُرشَوَم توبه مَردانه کُنَم ::.. .یا فاطمه (س) ببخش مادر ، بالاخره اومدم پیشت . . الگوی تمام زنان عالم فاطمة الزهرا (س) ، مادر من است .
-
خواب فرمانده لشکر - سعید مهتدی
جمعه 22 بهمنماه سال 1395 12:10
وقتی که عملیات می شد. دیگر خواب و خوراک نداشت. از سه بعد از ظهر تا سه صبح جلسه می گذاشت. همه را یکی یکی صدا میزد و توجیه شان می کرد. گاهی بیشتر از نیم ساعت در شبانه روز نمی خوابید. حتی بعضی وقت ها سه ، چهار شب اصلا نمی خوابید. روز پنجم عملیات خیبر بود که دنبالش می گشتم. توی جیپ پیدایش کردم. گفتم : "کارت دارم...
-
از هوش رفت - نیکچه فراهانی
چهارشنبه 20 بهمنماه سال 1395 17:19
روزسوم عملیات خیبر بود که حاج همت برای کاری به عقب آمده بود. از فرصت استفاده کردیم و نماز ظهر و را به امامت او اقامه کردیم. دربین دو نماز یک روحانی وارد صف نماز شد. حاج همت با دیدن او ، از ایشان خواست که جلو بایستد. آن برادر روحانی ابتدا قبول نمی کرد ، اما با اصرار حاجی ، رفت و جلو ایستاد. پس از اقامه نماز عصر ، ایشان...
-
این ها به چی فکر میکنن - ولی الله همت
دوشنبه 18 بهمنماه سال 1395 14:37
حاجی آمده بود شهرضا ، مدتی قبل از آن ، یک نامه از طرف اداره آموزش و پرورش برایش ارسال شده بود ، اما چون او در منطقه حضور داشت ، هنوز به دستش نرسیده بود. فرصت را مناسب دیدم و نامه را برایش آوردم. متن نامه این بود که به حاجی اخطار داده بودند که اگر هر چه سریع تر به شغل قبلیش که معلمی بود برنگردد ، از مسئولان ذیربط...
-
بانوی اسوه و حیا ، تبریکم را بپذیر ...
جمعه 15 بهمنماه سال 1395 22:57
ولادت حضرت زینب (س) راتمام مردم جهان و همچنین به تمام فرشتگان خدا روی زمین که نامشان زینب است و تمام پرستاران تبریک می گوییم.
-
اومدم نماز بخونم - ژیلا بدیهیان
جمعه 15 بهمنماه سال 1395 22:45
نزدیک عملیات مسلم بن عقیل علیه السلام بود ، چند شب قبل از عملیات حاجی به خانه آمد ، مثل همیشه خاکی و خسته. زمستان بود. حاجی هم به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت ، سرش درد می کرد. خودش را آماده نماز خواندن کرد. به او گفتم : "حالا یه دوش بگیر ، یه لقمه غذا بخور ، خسته ای بعد نماز بخون." نگاه معنی داری به من کرد و...
-
بسیجی های 13 ، 14 ساله و ...
جمعه 1 بهمنماه سال 1395 22:25
شب های عملیات ، خیلی شب های عجیبی است. یکی نشسته گوشه ای و وصیت نامه می نویسد ، دیگری مشغول دعا خواندن است. آن یکی برای شهادتش دعا می کند. صحنه های عجیبی در این شب ها دیده می شود. خیلی گریه آور و عجیب است. آدم متحیر می شود که این قدر اینها اعتقادشان قوی است ، که به خدا اینقدر اخلاص دارند. خصوصا این بسیجی های عزیز که...
-
پولت را بذار توی جیبت - علی اکبر همت (قسمت سوم)
چهارشنبه 22 دیماه سال 1395 11:34
بسیجی گفت : "پولش چقدر میشه؟" ابراهیم گفت : "بهت گفتم پات کن ، بگو چشم." بسیجی گفت : "چشم." کفش هایش را پایش کرد. اندازه بود ، تشکر کرد و گفت : "پس منو اینجا پیاده کنید دیگه." پیاده اش کردیم ، خداحافظی کرد و رفت. وقتی پیاده شد ، ابراهیم گفت : "من اگه می خواستم این کفش هارو...
-
خدا
سهشنبه 14 دیماه سال 1395 04:53
کارم رو به خدا سپردم ... خدایا اگر صلاح دونستی هماهنگش کن ، دیگه واسطه ها امیدی بهشون نیست دیگه من از حاجی خبر نمیگیرم ، چون بهم گفت منتظر خبر باش ... یاعلی
-
نامه ای به مولا ...
یکشنبه 12 دیماه سال 1395 11:05
سلام آقا جان. آقا تو دانشگامون یکی هست که خیلی برای تو داره زحمت می کشه ، تمام سعی و تلاششو میکنه که بچه ها رو بیاره برای زیارت ، خودت میشناسیش ، ولی خب خیلی ها براش کاری انجام نمی دن ، اگر هدفش واقعا شماست ؛ خودت کمکش کن ...
-
پولت را بذار توی جیبت - علی اکبر همت (قسمت دوم)
شنبه 11 دیماه سال 1395 17:00
فردا صبح به حسین جهانیان که راننده ابراهیم بود ، گفتم : "حسین آقا ، منو ببر یه جفت کفش واسه حاجی بخرم" دلم طاقت نمی آورد که آن کفش های سی کیلویی را پایش کند. رفتیم اندیمشک ، یک جفت کفش برایش خریدم ، 360 تومان. کفش ها رو آوردم و گذاشتم جلوی ماشین و برگشتم. وقتی او را دیدم ، می خواست برود قرارگاه ، به او گفتم...
-
پولت را بذار توی جیبت - علی اکبر همت (قسمت اول)
شنبه 27 آذرماه سال 1395 04:32
برای دیدن حاجی ، به همراه مادر و همسر و فرزندش به اندیمشک رفتیم. شب آمد و صبح زود رفت. من هم همراهش رفتم. به جاهای مختلفی می رفت و سر میزد ، تا اینکه به انبار رسیدیم. داخل انبار حدود هفت ، هشت هزار جفت کفش و پوتین بود. چشمم به کفشهای حاجی افتاد. دیدم از اون کفش های روسی که سی کیلو وزن دارد ، پوشیده و کلی هم گل وماسه...
-
دو سه خط خودمونی با حاج همت ...
شنبه 27 آذرماه سال 1395 04:10
سلام حاجی ، حالت خوبه ؟؟؟ ببخشید یکم بی معرفت شدم ، نتونستم تو اون مدتی که قرار بود تمام خاطراتتو بزارم ، از این به بعد قول میدم همون سربازی بشم که گفتی ، هرکاری می کنم برای رضای خدا باشه ، باشه چشم همین کارو می کنم ، کمکم کن ، همین. به بچه ها سلام برسون ، یاعلی
-
حیای فاطمة الزهرا
سهشنبه 23 آذرماه سال 1395 19:57
معنای تحت اللفظی کلمه حیا، شرم است. شرم کلمه ای است که بسیار فراتر از حیا می باشد. مثل اینکه پسر و دختر در برخورد با نامحرم و یا غریبه، خودشان را حفظ کنند . اگر بخواهید کمی وسیعتر به حیا نگاه کرده و معنای آنرا از زبان حضرت فاطمه زهرا(س)، در کلام امام صادق(ع) بدانید، ایشان می فرمایند: "حیا نوریست که از آن نور،...
-
بیا و مردونگی کن - ژیلا بدیهیان (قسمت سوم)
دوشنبه 22 آذرماه سال 1395 01:31
دردم بیشتر شد ، ابراهیم دست و پایش را گم کرده بود و از طرفی هم اشک توی چشم هایش حلقه زده بود. پرسید : "وقتشه؟" گفتم : "آره". سریع آماده شد و مرا به بیمارستان رساند و همان شب مصطفی به دنیا آمد. مصطفی که به دنیا آمد ، حالم زیاد خوب نبود. نمی خواستند که اجازه بدهند که مرخص شوم ، اما با رضایت خودم به...
-
بیا و مردونگی کن - ژیلا بدیهیان (قسمت دوم)
یکشنبه 21 آذرماه سال 1395 02:49
هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت : "نه بابایی ، امشب نیا. بابا ابراهیم خسته اس. چند شبه که نخوابیده ، باشه برای فردا." این را که گفت ، خندیدم و گفتم : "بالاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن. بیاد یا نیاد؟" کمی فکر کردو دوباره گفت : "قبول ، همین امشب." بعد ادامه داد : "راستی...
-
بیا و مردونگی کن - ژیلا بدیهیان (قسمت اول)
شنبه 20 آذرماه سال 1395 05:44
زمستان سال 1362 بود و ما دراسلام آباد غرب زندگی می کردیم. ابراهیم از تهران آمد. قیافه اش خیلی خسته به نظر می رسید. معلوم بود چند شبه که استراحت نکرده ، این را از چشم های قرمزش فهمیدم. با این همه آن شب دست مرا گرفت و گفت : "بشین و از جات بلند نشو امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام." آن زمان مصطفی را...
-
اینجا ماله من نیست ...
شنبه 20 آذرماه سال 1395 04:00
عجب دنیایی داریم ها ، واقعا ... نه بزارین صادق باشیم با هم دیگه ، این دنیاست که ما رو داره ، دنیا به هر حال به هدف خودش میرسه ، حالا هر چی هست ... ولی بعضی از ما به راحتی آب خوردن از هدفامون دست میکشیم ، چی فکر می کردم ، چی شد ... از بهشت افتادم تو جهنم ، جایی که بودم ارزش داشتم نه برای آدم های اونجا ، بلکه برای آقایی...
-
عاشق بسیجی ها - حجت نصیری
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1395 03:51
همان طور که بسیجی ها حاجی رو دوست داشتند ، حاجی هم به شدت به بسیجیان عشق می ورزید و آنها را مانند فرزندان و برادران خود دوست می داشت. همیشه می گفت : "من خاک پای بسیجی ها هم نمی شم. ای کاش من هم بسیجی بودم و در سنگر نبرد از اونها جدا نمی شدم." می گفت : "شما بسیجیان تجسمی از روح والا و برتر یک انسان کامل...
-
به آرزوم رسیدم - شهید محمد رمضان
پنجشنبه 11 آذرماه سال 1395 20:33
علاقه ای که بچه بسیجی ها به همت داشتند ، غیر قابل وصف بود. همه او را از اعماق وجود دوست داشتند و هرجا که او را می دیدند ، دورش را گرفته و بوسه بارانش می کردند. البته این علاقه دو طرفه بود و اخلاصی که همت داشت ، علاقه ی بسیجی ها رو به او چند برابر کرده بود. یک روز داخل ساختمان ستاد ، همراه او بودیم ، که گفتند :...
-
فردا می خورم - محمدعبادیان
سهشنبه 9 آذرماه سال 1395 17:38
تازه رسیده بود دو کوهه ، ساعت یک و نیم بعد از نیم شب بود. جلسه داشتیم. دوستش که همراهش بود ، گفت : "حاجی هنوز شام نخورده ، قبل از این که جلسه شروع بشه ، اگه غذایی چیزی دارین ، بیارین تا حاجی بخوره." رفتم و دوتا بشقاب باقالی پلو با دو تا قوطی تن ماهی آوردم و گذاشتم جلوی حاجی و دوستش. حاجی همین طور که صحبت می...
-
تسلیت
دوشنبه 8 آذرماه سال 1395 13:52
این ایام سوگواری را به تمام مسلمان و شیعیان جهان تسلیت عرض می نماییم.
-
حلالم کن - ژیلا بدیهیان
یکشنبه 7 آذرماه سال 1395 20:14
در بهمن ماه سال 1360 ، حاج همت به همراه حاج احمد متوسلیان و تعدادی دیگر از بچه های سپاه پاوه و مریوان به جنوب رفتند. یک هفته بعد هم ، برای من پیغام فرستاد که وسایلم را جمع کنم و برای رفتن به جنوب آماده شوم. به دزفول رفتم و بعد از این که چند روز در خانه ی یکی از دوستان حاجی سکونت داشتیم ، به طبقه دوم یک ساختمان که دو...
-
مگه می ترسی؟ - ابراهیم سنجری
دوشنبه 1 آذرماه سال 1395 18:24
عملیات والفجر 3 بود. حاجی می خواست از خط بازدید کند ، می گفت : "باید خودم از نزدیک در جریان عملیات قرار بگیرم تا بتونم وضعیت رو بتر کنترل وهدایت کنم." به طرف خط در حال حرکت بودیم. همین طور که می رفتیم ، یک هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شد. مانده بودم چه کنم ، دستپاچه شده بودم. هواپیما بدجوری بالای سرما...
-
برخورد قاطع - نصرت الله اکبری
دوشنبه 1 آذرماه سال 1395 09:13
به فرمانده گردان ها خیلی اهمیت می داد ، اما اگر هم کم کاری می شد ، با آنها برخورد می کرد. می گفت : "شماها توی عملیات چشم های من و نماینده ی من هستین. یعنی اگر دیدین چیزی شده و راهی نیست ، باید سریع تصمیم بگیرین." در بررسی عدم موفقیت عملیات والفجر 1 ، مشخص شد که بعد از گذشتن از جاده آسفالت ، فرمانده ی گردانی...
-
جای همتون خالی ...
یکشنبه 30 آبانماه سال 1395 08:30
سلام بعد از مدت ها ، خدا بهترین هدیه زندگیمو بهم داد ، رفتم کربلا ، جای همتون خالی نائب الزیاره بودم هم در نجف کنار مولا علیه السلام هم در بین الحرمین کنار عباس ابن علی علیه السلام ، یار وفادارحسین علیه السلام و در آخر کنار سید شهدا آقا حسین ابن علی علیه السلام ، بهشتی دیگر بودباور کردنش اینقدر سخت بود که وقتی حرم...
-
سنگر رفت رو هوا - ولی الله همت
یکشنبه 16 آبانماه سال 1395 04:35
برای شناسایی به همراه او به بالای ارتفاعات گیسکه رفته و داخل سنگری شدیم. زیاد از حد به دشمن نزدیک بودیم. حاجی با دوربین مشغول برانداز کردن ارتفاعاتی بود که در دامنه شهر مندلی عراق قرار داشت و آنجا را شناسایی می کرد. در همین حین ، دشمن متوجه حضور ما شد و اقدام به شلیک گلوله ی خمپاره کرد. اولین خمپاره در فاصله پنجاه ،...